بسم الله الرحمن الرحيم
آيه ي 3-1
الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ الف، لام، را . اين آيه هاي کتاب روشن است.
إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِيًّا لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ما آن را (به صورت) کتاب خواندني و (به زبان عربي) فرو فرستاديم باشد که شما دريابيد.
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَـذَا الْقُرْآنَ وَإِن كُنتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ ما از طريق اين قرآن و از جانب خويش بهترين سرگذشها را براي تو بازگو مي کنيم، هر چند پيش از آن بي خبران بودي.
خداوند متعال خبر مي دهد که آيات قرآن، (آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ) آيات کتاب روشن است. يعني کلمات و معاني آن واضح و روشن است، و از جملۀ روشني و واضح بودن آن اين است که خداوند آن را به زبان فصيح عربي که بهترين و روشن ترين زبانهاست نازل نموده است. اين قرآن ، روشنگر همۀ نيازهاي مردم از قبيل حقايق مفيد است و اين روشنگري و تبيين براي اين است که (لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ ) شما آن را دريابيد. يعني تا حدود، اصول ، فروع، اوامر و نواهي آن را بفهميد.
و هرگاه آن را به قين دانستيد و دلهايتان با معرفت و شناخت آن آراسته گرديد جوارح و اعضايتان طبق دستور آن عمل خواهد کرد، و از آن فرمان خواهيد برد، (لَّعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ) با تکرار معاني شريف و والاي آن در اذهانتان عقلهايتان رشد يابد و به تکامل برسد.
(نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَـذَا الْقُرْآنَ) ما از طريق اين قرآن و از جانب خويش بهترين سرگذشتها را براي تو بازگو مي کنيم.
و اين قصه ها را بهترين سرگذشت ها ناميد، چون راست بوده و عبارت ساده و روان و عاني زيبايي دارند (بِمَا أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ هَـذَا الْقُرْآنَ) به سبب آنچه که اين قرآن بر آن مشتمل است. و آن را به تو وحي نموديم و تو را به وسيلۀ آن بر ساير پيامبران برتري داديم، و اي منت و احسان و شرف خالصي از جانب خداست. ( وَإِن كُنتَ مِن قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ( هر چند که پيش از اينکه خداوند به تو وحي نمايد نمي دانستي که کتاب و ايمان چيست، اما آن را نوري قرار داديم و هر کس از بندگان خود را که بخواهيم با ان هدايت مي کنيم.
و خداوند از داستانهايي که در قرآن آمده اند ستايش نمود و از آنها به عنوان بهترين داستانها ياد کرد، پس در هيچ کتابي داستاني مانند داستانهاي قرآن وجود ندارد. بنابراين داستان يوسف و پدر و برادرانشان را بيان کرد که داستاني بس عجيب و زيباست، و فرمود:
آيه ي 6-4:
إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ آنگاه که يوسف به پدرش گفت: «اي پدر (عزيزم)، همانا من يازده ستاره و خورشيد و ماه را در خواب ديدم که برايم سجده مي برند».
قَالَ يَا بُنَيَّ لاَ تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ گفت: فرزندم! خوابت را براي برادرانت بيان مکن که براي تو بدانديشي مي کنند، بي گمان شيطان دشمن آشکار انسان است.
وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِن قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ و بدينسان پروردگارت تو را بر مي گزيند و تعبير خوابها را به تو مي آموزد و نعمت خود را بر تو و خاندان يعقوب کامل مي کند همانطور که پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق کامل نمود. بي گمان پروردگارت دانا و حکيم است.
بدان که خداوند بيان نمود بهترين داستانها را در اين کتاب براي پيامبرش تعريف مي نمايد. سپس اين داستان را بيان کرد و آن را شرح داد، و آنچه را در آن اتفاق افتاده است ذکر نمود. پس دانسته شد که آن يک داستان کامل و زيباست، و هر کس بخواهد اين داستان را با روايت هاي اسرائيلي که سند و ناقلي ندارند و غالباً دروغ هستند، کامل کند، در واقع مي خواهد کاستي هاي خداوند را در اين داستان جبران نمايد و چيزي را کامل کند که به گمان او ناقص است. و اين کار بي نهايت زشت است. بسياري از تفاسير در اين زمينه مملو از دروغ پردازيهاي زشت و متضادي هستند که با آنچه خدا تعريف نموده است سازگاري ندارد.
پس بنده بايد آنچه را که خداوند تعريف نموده بفهمد، و ياد بگيرد و مسايلي را که از پيامبر عليه السلام نقل نمي شود رها کند.
(إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ ) آن گاه که يوسف به پدرش يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم خليل عليهم الصلاه و السلام گفت: (يَا أَبتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ) پدر جان! من يازده ستاره و خورشيد و ماه را در خواب ديدم که برابرم سجده مي کنند».
اين خواب مقدمه اي بود براي مقام بلندي که يوسف عليه السلام در دنيا و آ[رت به دست آورد. و اين چنين خداوند هرگاه بخواهد کار بزرگي راانجام دهد قبل از آن مقدمه اي را فراهم کرده و راه را براي آن هموار مي نمايد، و بنده را براي مقابله با سختي هايي که برايش پي مي آيد آماده مي کند، و اين به خاطر لطف و احسان خدا نسبت به بنده است.
يعقوب خواب يوسف را چنين تعبير کرد که خورشيد مادرش و ماه پدرش است و ستارگان برادران او هستند، و او به جايي خواهد رسيد که پدر و مادر جوان و برادرانش براي او سر تعظيم فرود مي آورند و به خاطر احترام و بزرگداشت او سجده مي کنند. ولي بايد اسباب اين کار از پيش فراهم شود و خداوند او را برگزيند و نعمت خويش را با ارزياني داشتن علم و عمل و قدرت به او در زمين کامل بگرداند. و اين نعمت، خاندان يعقوب را که براي و سجده بردند و از وي پيروي کردند، فرا خواهد گرفت (وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ) و بدينسان پروردگارت با او صاف بزرگوار و زيبايي که به تو ارزاني نموده تو را بر مي گزينند. (وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ ) و تعبير خوابها و معاني سخن هاي راستين مانند کتابهاي آسماني و امثال آن را به تو مي آموزد. (وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ ) و نعمت خويش را در دنيا و آخرت بر تو کامل مي نمايد و هم در دنيا و هم در آخرت به تو خوبي عطا مي کند.
(وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِن قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ ) همانطور که پيش از اين آن را بر پدرانت ابراهيم و اسحاق کامل نمود، و نعمت هاي بزرگ ديني و دنيوي به آنان بخشيد. (إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ) بي گمان پروردگارت دانا و حکيم است . يعني آگاهي و علم او هر چيزي را احاطه کرده است، و بر نيک و بدي که در دلهاي بندگان نهفته است احاطه دراد. پس به هر يک از آنان بر حسب حکمت خويش عطا مي کند. او حکيم است و هر چيزي را در جاي آن قرار مي دهد.
و هنگامي که يعقوب تعبير خواب يوسف را بيان کرد به او گفت: (يبُنَيَّ لاَ تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْدًا) فرزندم! خوابت را براي برادرانت بيان مکن که براي تو بد انديشي مي کنند. يعني از اينکه تو رئيس و بزرگ آنها خواي شد به تو حسادت ورزيده و برايت بدانديشي خواهند کرد. (إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلإِنسَانِ عَدُوٌّ مُّبِينٌ) بي گمان شيطان دشمن آشکار انسان است و از مبارزه بااو خسته نمي شود و دست نمي کشد و شب و روز و به صورت پنهان و آشکار با او مبارزه مي کند.
پس بايد از عواملي پرهيز کرد که به وسيلۀ آن شيطان بر بنده مسلط مي گردد. يوسف از دستور پدرش اطاعت نمود و برادرانش را ازاين خواب آگاه نکرد و خواب را از آنها پنهان نمود.
آيه ي 9-7:
لَّقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِّلسَّائِلِينَ بي گمان در (سرگذشت) يوسف و برادرانش براي پرسشگران نشانه هايي است.
إِذْ قَالُواْ لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ هنگامي که گفتند: «همانا يوسف و براردش در نزد پدرمان از ما محبوترند، حال آنکه ما گروهي نيرومند هستيم، بي گمان پدرمان در اشتباه آشکاري است»
اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ يوسف را بکشيد يا او را به سرزميني بيافکنيد تا توجه پدرتان فقط به شما بوده و پس از آن گروهي شايسته باشيد.
خداوند متعال مي فرمايد: (لَّقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ ) بي گمان در سرگذشت يوسف و برادرانش براي پرسشگران عبرتها و دلايلي است بر بسياري از مطالب و اهداف نيکو. (لِّلسَّائِلِينَ) يعني براي هر کس که با زبان حال يا قال از آن بپرسد، زيرا پرسشگران از نشانه ها و عبرتها بهره مند مي شوند، اما کساني که روي گرداني مي کنند از نشانه ها و داستانها و دلايل بهره مند نمي شوند (إِذْ قَالُواْ ) آنگاه که در ميان خود گفتند: (لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ ) يوسف و برادر تني اش بنيامين. او و يوسف از يک مادر بودند و گرنه همه فرزندان يعقوب و برادر بودند. (أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ ) در نزد پدرمان از ما محبوب ترند، حال آنکه ما گروهي نيرومند هستيم، پس چگونه پدر بيشتر به آنها محبت و مهرباني مي نمايد؟
(إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ ) بي گمان پدرمان در اشتباه آشکاري است، چرا که آن دو را بر ما ترجيح مي دهد بدون اينکه علتي براي برتري آنها وجود داشته باشد (اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا ) يوسف را بکشيد يا او را در سرزميني دور از چشم پدر پنهان کنيد تا نتاند وي را ببيند. زيرا وقتي يکي از اين دو کار را انجام دهيد، (يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ ) توجه پدرتان فقط به شما معطوف مي گردد، و با محبت و مهرباني به شما روي مي آورد، زيرا اکنون قلب او چنان به يوسف مشغول است که جايي براي محبت شما نمانده است. (وَتَكُونُواْ مِن بَعْدِهِ) و شما پس از اين کار، ( قَوْمًا صَالِحِينَ ) گروهي شايسته خواهيد شد. يعني به سوي خدا بر خواهيد گشت و توبه مي کنيد و بعد از انجام گناه از خداوند آمرزش مي خواهيد. پس آنان قبل از انجام گناه تصميم گرفتند توبه کنند تا انجام دادن آن کار آسان شود، و زشتي آن را از بين برود، و با اين کار يکديگر را تشويق مي کردند.
آيه ي 14-10:
قَالَ قَآئِلٌ مَّنْهُمْ لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِن كُنتُمْ فَاعِلِينَ گوينده اي از آنان گفت: «يوسف را مکشيد و او را به ژرفاي چاه بياندازيد تا کسي از مسافران او را بر گيرد، اگر مي خواهيد کاري بکنيد».
قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا لَكَ لاَ تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ گفتند: «پدر جان! چرا نسبت به يوسف به ما اطمينان نداري حال آنکه ما خير خواه او هستيم؟»
أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ او را فردا با ما بفرست تا بخورد و بازي کند، و ما نگاهبان و مراقب وي خواهيم بود.
قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَأَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ' گفت: «اگر او را ببريد اندوهگين مي گردم، و مي ترسم در حالي که شما از او غافل هستيد گرگ وي را بخورد».
قَالُواْ لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَّخَاسِرُونَ گفتند:«اگر گرگ او را بخورد در حالي که ما گروه نيرومندي هستيم آنگاه زيانکار خواهيم بود».
(قَالَ قَآئِلٌ ) برادران يوسف مي خواستند وي را بکشند يا تبعيد کنند، اما يکي از آنان گفت (لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ ) يوسف را مکشيد ، زيرا کشتن او گناهي بسيار بزرگ و زشت است، بلکه او را تبعيد کنيد، و شما با دور کردنش از پدر به هدف خود مي رسيد، پس او را ( فِي غَيَبَِ الْجُبِّ ) به ژرفاي چاه بياندازيد و تهديدش کنيد که ماجراي شما را به اطلاع کساني نرساند که او را مي يابند بلکه بگويد «برده اي فراري هستم» . تا (يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ ) برخي از کاروان هايي که مقصد دوري را در پيش دارند و از آن جا رد مي شوند او را بر مي گيرند و با خود ببند.
و نظر اين گوينده در مورد يوسف از همه بهتر، و در اين قضيه از همه نيکوکارتر و پرهيزگارتر بود. زيرا شر نيز مراتبي دارد و مي توان با تحمل ضرر سبک ضرر سنگين را دفع نمود.
و هنگامي که بر اين رأي اتفاق ن مودند، ( قَالُواْ ) برادران يوسف براي اينکه به هدف خود برسند، به پدرشان گفتند: (يَا أَبَانَا مَا لَكَ لاَ تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ ) پدر جان! چرا نسبت به يوسف به ما اطمينان نداري و به خاطر چه نگران يوسف هستي؟ بدون اينکه سبب و انگيزه اي براي ترس داشته باشي؟
(وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ (حال آنکه ما خير خواه او هستيم و نسبت به او دلسوزيم و آنچه را براي خود دوست داريم براي او هم دوست مي داريم. و اين دلالت مي نمايد که يعقوب عليه السلام اجازه نمي داد يوسف با برادرانش به صحرا و جاهاي ديگر برود.
پس هنگامي که اتهامات را از خود دور کردند آنچه را که به نفع يوسف بود و پدر نيز آن را براي او مي پسنديد بيان کردند تا پدر اجازه بدهد يوسف همراه آنان به بيانان برود. بنابراين گفت:
(أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ ) فردا او را با ما بفرست تا بخورد و در بيابان تفريح نمايد و لذت ببرد (وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ) و ما او را از هر اذيت و آزاري محافظت خواهيم کرد . يعقوب در پاسخ آنان گفت: (إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَن تَذْهَبُواْ بِهِ ) به محض اينکه او را ببريد ناراحت مي شوم و اين کار بر من دشوار مي آيد، زيرا توان تحمل جدايي او را حتي براي مدت اندکي ندارم، پس او را نمي فرستم. و دليل دوم براي نفرستادن وي اين است که (أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ) مي ترسم از او غافل بمانيد و گرگ او را بخورد. چون او کوچک است و نمي تواند در مقابل گرگ از خود دفاع کند و خود را برهاند. (قَالُواْ لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَّخَاسِرُونَ) گفتند:«اگر گرگ او را بخورد در حالي که ما گروه نيرومندي هستيم و بر محافظت او مي کوشيم آنگاه زيانکار خواهيم بود، و خيري در ما نيست، اميد فايده و سودي از ما نمي رود.
هنگامي که اسباب آرامش پدرشان را فراهم آوردند و موانع فرضي اين کار را برطرف نمودند يعقوب به منظور سرگرمي و تفريح يوسف به وي اجازه داد همراه برادرانش برود.
آيه ي 18-15:
فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجْمَعُواْ أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَآ إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـذَا وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ و هنگامي که او را بردند و تصميم گرفتند وي را به ژرفاي چاه بياندازد به او وحي نموديم که قطعاً آنان را در آينده از اين کارشان خبر خواهي کرد، در حالي که نمي فهمند.
وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاء يَبْكُونَ و شبانگاه ، گريان به نزد پدرشان آمدند.
قَالُواْ يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ گفتند: «اي پدر! ما رفتيم که مسابقه دهيم و يوسف را نزد اسباب و اثاثيه خود گذاشتيم و گرگ او را خورد، و تو هرگز ما را باور نمي داري هر چند راستگو هم باشيم».
وَجَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ و پيراهن او را آلوده به خون دروغين آوردند، گفت: (نه) بلکه نفس شما کار زشتي را براي شما آرسته است، و من صبر نيک را پيشه مي کنم، و بر آنچه بيان مي داريد خداوند ياور من است.
هنگامي که برادران يوسف (به سفر تفريحي خويش) رفتند، تصميم گرفتند يوسف را در ژؤفاي چاه بياندازند همچنان که يکي از آنان اين را گفت، که قبلاً نيز به آن اشاره شد. و آنها قدرت خويش را در مورد يوسف اعمال کردند و او را در چاه انداختند. سپس خداوند متعال در اين حالت دشوار بر او وحي نمود: (لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـذَا وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ( قطعاً آنان را در سرزنش خواهي نمود و آنان از اين کارشان مطلع خواهي کرد و آنها اين را نمي فهمند.
پس اين مژده اي است مبني بر اينکه او به زودي از اين چاه نجات خواهد يافت، و خداوند او را با خانواده و برادرانش به صورتي که قدرت و فرمانروايي از آن يوسف خواهد بود جمع مي کند.
(وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاء يَبْكُونَ ) و شبانگاه گريه کنان پيش پدرشان آمدند تاخير از وقت معمول و هميشگي که از صحرا مي آمدند؛ و گريه کردنشان را دليلي بر راستگو بودن خود قرار دادند. پس آنها در حالي که عذري دروغين مي آوردند، گفتند (يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ) اي پدر! ما رفتيم که مسابقه دهيم. مسابقۀ دوندگي يا مسابقه تيراندازي و نيزه افکني. (وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِندَ مَتَاعِنَا) و يوسف را نزد اسباب و اثاثيه خود گذاشتيم تا همان جا راحت بنشيند( فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ ) پس در حالي که ما نبوديم و مسابقه مي داديم گرگ او را خورد، (وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ( و تو هم به خاطر اندوه، و محبت و دلسوزي شديدي که نسبت به يوسف داري ظاهراً ما را تصديق نمي کني. اما تصديق نکردن تو ، ما را از اين باز نمي دارد که عذر حقيقي را بيان نکنيم. (جَآؤُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ ) پيراهن او را آلوده به خون دروغين نزد پدر آوردند و عنوان کردند که اين ، خون يوسف است و گرگ او را خورده و پيراهنش به خون آغشته گرديده است. اما پدرشان آنها را تصديق نکرد و گقفت: (َبَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا ) بلکه نفس شما کار زشتي را در جدايي انداختن ميان من و او براي شما آراسته است. حالات و خوابي که يوسف ديده بود او را به گفتن اين گفتار راهنمايي کرد. (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ( و من مي کوشم وظيفه ام را انجام دهم، وظيفه ام اين استکه بر اين رنج صبر نمايم، صبري زيبا، و از نارضايتي و شکايت به مردم دوري مي جويم. و براي حل اين مشکل از خداوند ياري مي طلبم. نه از قدرت و توانايي خودم. پس او با خودش چنين قرار گذاشت و به آفريننده اش شکايت کرد و گفت: (انما اشکوا بثي و حزتي الي الله) من شکايت پريشاني و اندوهم را تنها به نزد خدا مي برم، و شکايت به درگاه آفريننده با صبر نيک در تعارض نيست، زيرا چنانچه پيامبر وعده اي بدهد به آن وفا مي کند.
آيه ي 22-19
وَجَاءتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَـذَا غُلاَمٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ و کارواني آمد و آب آور خود را فرستادند و او دلوش را به پايين انداخت (و) گفت: «مژده باد که اين نوجواني است » و او را به عنوان کالايي پنهان داشتند و خداوند به آنچه مي کردند داناست.
وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ و او را به پول ناچيزي (و تنها) به چند درهم فروختند و نسبت به او بي علاقه بودند.
وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ و کسي از اهل مصر که او را خريداري کرد به زنش گفت: « او را گرامي دار، شايد به ما سود ببخشد يا او را به فرزندي بگيريم». بدينسان ما يوسف را در سرزمين تمکين داديم، و تا تعبير خوابها را بدو بياموزيم، و خداوند بر کار خود چيره و غالب است اما بيشتر مردم نمي دانند.
وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ و چون به حالت رشد و کمال خود رسيد به او داوري و دانايي داديم، و بدينسان به نيکوکاران پاداش مي دهيم
يوسف مدتي در چاه باقي ماند تا اينکه (وَجَاءتْ سَيَّارَةٌ ) کارواني آمد که مي خواست به مصر برود (فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ ) و آب آور و پيشاهنگ خود را فرستادند . يعني کسي را فرستادند که آب برايشان تهيه مي کرد، و محل پيدايش آب را برايشات جستجو مي کرد و زمينه ي فرود آمدن آنان را بر حوض و يا چاهي را فراهم نمود.
(فَأَدْلَى دَلْوَهُ ) و او دلوش را به چاه انداخت و يوسف داخل دلو شد و بيرون آمد. (قَالَ يَا بُشْرَى هَـذَا غُلاَمٌ ) گفت: مژده باد! با اين جوان گرانقدري است (وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً ) و او را به عنوان کالايي پنهان داشتند . و برادرانش يوسف را از نزديک تعقيب مي کردند و سپس او را از برادرانش خريدند. (بِثَمَنٍ بَخْسٍ ) با پولي ناچيز و بسيار اندک او را خريدند، (دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ ( تنها به چند درهم او را فروختند، و نسبت به او بي علاقه بودند، چون هدفي جز پنهان کردن و دور نمودن او از پدرش نداشتند. هدفشان اين نبود که پول بگيرند و بخورند. هنگامي که کاروانيان او را يافتند ، خواستند آن را پنهان بدارند و آن را از جمله کالاهايي که همراهشان بود قرار دهند، تا اينکه برادرانش آمدند و گفتند: اين برده ايست متعلق به ما که فرار کرده بود. و کاروانيان يوسف را از آنان با پولي اندکي خريدند و از آنها عهد گرفتند که فرار نکند.
کاروانيان او را به مصر بردند و عزيز مصر وي را خريد و مورد پسندش قرار گرفت، پس زنش را در مورد او سفارش نمود و گفت: (أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَن يَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا) او را گرامي بدار، شايد چون بردگان و خدمتگزاران براي ما خدمت کند و به ما فايده برساند، و يا از او همانطور است،اده نماييم که از فرزندانمان بهره برداري مي کنيم . و شايد اين بدان خاطر بود که آنها فرزندي نداشتند.
( وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ ) و همچنانکه زمينه را براي يوسف فراهم کرديم که عزيز مصر او را بخرد و مورد تکريم قرار دهد، به همان شيوه از اين رهگذر زمينه را برايش فراهم نموديم که در زمين قدرت و سلطه يابد.
(وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ) و يا تعبير خوابها را به او بياموزيم. پس او شغل و حرفه اي جز علم و دانش اندوزي نداشت و اين کار سبب شد تا دانش فراواني در مورد احکام و تعبير خواب و غيره به دست آورد. (وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ) و خداوند بر کار خود چيره و غالب است. يعني ارادۀ خداوند جاري است و هيچ کس نمي تواند او را شکست بدهد. ( وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ ) اما بيشتر مردم نمي دانند، بنابراين به منظور نقض نمودن اوامر تقديري خداوند کارهايي از آنان سر مي زند، حال آنکه آنها بسي نانتوانتر و ضعيف تر از آنند که بتوانند چنين کاري را بکنند.
(وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ) و هنگامي که يوسف به مرحلۀ رشد و قدرت معنوي و جسمي اش رسيد و صلاحيت پيدا کرد که بتواند بارهاي سنگيني از قبيل نبوت و رسالت را بر دوش بکشد. (آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ) و بدينسان نيکوکاران را پاداش مي دهيم؛ کساني که عبادت خداوند را به نحو احسن و از روي اخلاص انجام داده، و به بهترين وجه ممکن به خلق خدا کمک مي کنند و از جمله پاداشي که در برابر نيکوکاريشان به آنان مي هد علم و دانش مفيد است. و اين دلالت مي نمايد که يوسف در مقام احسان بود، پس خداوند داوري و دانش فراوان و نبوت را به او داد.
آيه ي 24-23:
وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ و زني که يوسف در خانه اش بود مکارانه خواست تا او را از (پاکدامني) خود به در کند، و درها را بست و گفت: «بيا جلو، و دست به کار شو» . يوسف گفت: «به خداوند پناه مي برم و او (= عزيز مصر) سرور من است، مرا گرامي داشته است، بي گمان ستمکاران رستگار نمي گردند».
وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ و به راستي آن زن قصد (زدن) يوسف کرد و يوسف (نيز) قصد (انتقام گرفن از ) او نمود اما برهان پروردگارش را ديد. ما چنين کرديم تا بدي و ناشايستي را از او دور سازيم ، چرا که او از بندگان پاکيزه و برگزيدۀ ما بود.
يوسف اين مصيبت بزرگ را از مصيبتي که از جانب برادرانش به او رسيده بود بزرگتر انگاشت، اما صبر و پايداري او پاداش بزرگتري دربر داشت، زيرا در اينجا او از روي اختيار صبر نمود، هر چن که انگيزه هاي راواني براي انجام يافتن آن کار (حرام) وجود داشت). پس يوسف محبت خدا را در برابر عملکرد برادرانش صبر اجباري بود، مانند بيماريها و سختي هايي که بدون اختيار به آدمي مي رسد و راهي جز صبر و مقاومت ندارد. و يوسف عليه السلام در خانۀ عزيز مصر محترم و گرامي بود.
يوسف داراي چنان زيبايي و کمالي بود که باعث شد، (وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ ) زن صاحب خانه اش مکارانه درصدد آن باشد او را از پاکدامني اش به در کند. يوسف، غلام آن زن ، و دراختيار وي بود. خانه نيز خالي بود و انجام دادن کار زشت بسيار آسان بود، و کسي هم پي نمي برد. (وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ ) واضافه بر آن، درها را بست و مکان خلوت شد و آنها مطمئن بودند که کسي وارد نخواهد شد، زيرا درها بسته بود. و آن زن يوسف را به خود خواند. (وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ ) و گفت : بيا جلو، و شروع کن، يوسف مردي مسافر و غريب بود و بسياري از انسانها که در وطن خود و در ميان اشنايان خود از انجام کار زشت شرم مي کنند، در آن ديار به راحتي چنين کارهايي را انجام مي دهند. نيز يوسف اسير آن زن، و آن خانم بانو و سرورش بود. وي از چنان زيبايي برخوردار بود که حسن و جمالش آدمي را به انجام چنين کاري وا مي داشت. يوسف هم جوان مجردي بود که زن او را تهديد کرد که اگر آنچه را مي گويد انجام ندهد وي را به زندان خواهد افکند يا شکنجۀ دردناکي خواهد داد. اما يوسف با وجود چنين انگيزۀ قوي از ارتکاب نافرماني خدا پرهيز نمود. يوسف آهنگ وي را نمود، اما به خاطر خدا آن را ترک کرد و خواستۀ خداوند را بر خواستۀ خداوند را بر خواستۀ نفس اماره اش مقدم داشت. و برهان پروردگار که يوسف آن را ديد علم و ايماني بود که از آن برخوردار بود و باعث ترک همۀ چيزهايي شد که خداوند حرام کرده است، و باعث شد از اين گناه بزرگ دوري جويد و دست نگاه دارد .
(قَالَ مَعَاذَ اللّهِ) يوسف گفت: به خداوند پناه مي برم از اينکه اين کارزشت را انجام دهم، زيرا اين از کارهايي است که خداوند را خشمگين مي نمايد و انسان را از او دور مي کند، نيز خيانتي است در حق سرورم که مرا گرامي داشته است. پس شايسته نيست در مقابل اين همه نيکي بدترين کار را با خانوادۀ او انجام دهم، و اگر چنين کاري بکنم مرتکب بزرگترين ستم شده ام، و ستمگر نيز هرگز رستگار نمي شود.
خلاصه اينکه ترس از خدا و رعايت حق سرورش که او را گرامي داشته بود، نيز صيانت و پاک نگهداشتن نفسش از ظلم و ستم، ظلم و ستمي که هر کس بدان بيالايد رستگار نمي شود، همچنين برهان و ايماني که در قلبش بود کاري کرد که دستورات خدا را به جاي آورد و از آنچه نهي نموده است پرهيز کند. خداوند متعال موانع زيادي را بر سر راه انجام اين کار قرار داد، چرا که مي خواست بدي و ناشايستي را از او در نمايد، زيرا او از بندگان مخلص خدا بود وعبادت هايش را خالص براي خدا انجام مي داد. و خداوند وي را پاکيزه نمود و براي خود برگزيد، و نعمت ها را به سويش سرازير کرد و زشتي ها را از وي دور نمود.
آيه ي 29-25:
وَاسُتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِن دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاء مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوَءًا إِلاَّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ و با همديگر به سوي درشتافتند و آن زن پيراهن يوسف را از پشت پاره کرد. شوهرش را دم در دريافت. (زن به شوهر خود) گفت: «سزاي کسي که نسبت به همسرت قصد انجام کار زشت کند چيست جز اين که يا زنداين گردد يا عذابي دردناک ببيند؟»
قَالَ هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَّفْسِي وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكَاذِبِينَ يوسف گفت: «او با نيرنگ مرا به خود خواند»، و شاهدي از خانوادۀ آن زن گواهي داد که اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد زن راست مي گويد، و يوسف از دروغگويان است.
وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِن الصَّادِقِينَ و اگر پيراهنش از پشت پاره شده باشد زن دروغ مي گويد و او (= يوسف) از راستگويان است.
فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ هنگامي که (عزيز مصر) ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شده است، گفت: «اين از مکر شماست، آري! مکرتان (بسيار) بزرگ است».
يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـذَا وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ (عزيز مصر گفت):«اي يوسف! از اين ماجرا در گذر (و تو نيز اي زن) براي گناهت آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده اي».
بعد از اينکه آن زن با نيرنگ و کرشمه و ناز يوسف را به سوي خود خواند و يوسف از پذيرش خواسته اش امتناع ورزيد و خواست فرار نمايد، و به سوي در شتافت تا نجات پيدا کند و از فتنه بگريزد، زن به سويش شتافت و لباسش را گرفت و پيراهن يوسف پاره شد، و هنگامي که به دم در رسيد شوهرش را در نزديکي درب يافتند، و او چيزي را مشاهده کرد که بر وي دشوار آمد. بنابراين زن عزيز بلافاصله به دروغ گفتن پرداخت و ادعا کرد که يوسف درصدد انجام چنين کاري با او بوده است، پس گفت: (مَا جَزَاء مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوَءًا) سزاي کسي که به همسرت قسد بدي داشته باشد چيست؟ و نگفت کسي که با همسرت کار بدي انجام دهد، تا خود و يوسف را از انجام اين کار تبرئه کند، بلکه مي خواست وانمود کند که يوسف درصدد انجام چنين کاري بوده است. ( إِلاَّ أَن يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ) سزاي او جز اين نيست که يا زنداني گردد يا شکنجه دردناکي ببيند.
يوسف خودش را از اتهامي که همسر عزيز وي را بدان متهم کرد تبرئه نمود و گفت: (هِيَ رَاوَدَتْنِي عَن نَّفْسِي ) او با نيرنگ مرا به خود خواند. پس در اين هنگام احتمال راست گفتن هر يک از آن دو مي رفت و معلوم نبود که کداميک راست مي گويد. اما خداوند براي حقيقت و راستي نشانه و علامت هايي قرار داده است که بر آن دلالت مي نمايند. و گاهي بندگان آن را مي دانند و گاهي آن را نمي دانند. پس خداوند در اين قضيه منت گذاشت تا راستگو از دروغگو شناخته شود و پيامبرش يوسف عليه السلام تبرئه گردد. بنابراين شاهدي رااز خانوادۀ آن زن برانگيخت و به قرينه اي گواهي داد که همراه هر کس باشد بيانگر راستي اوست بنابراين گفت: (إِن كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الكَاذِبِينَ (اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد زن راست مي گويد، و يوسف از دروغگويان است، زيرا اين دلالت مي نمايد که يوسف به او روي آورده ، و براي انجام کار زشت کوشيده، و زن خواسته است تا او را از خودش دور نمايد، بنابراين پيراهنش از اين طرف پاره شده است.
(وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَهُوَ مِن الصَّادِقِينَ( و اگر پيراهنش از پشت پاره شده باشد زن دروغ مي گويد و او يوسف از راستگويان است، زيرا اين بر فرار کردن يوسف دلالت مي نمايد، و اينکه زن از او خواسته است چنين کاري بکند اما او فرار نموده و پيراهنش از اين طريق پاره شده است.
(فَلَمَّا رَأَى قَمِيصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ) و هنگامي که عزيز مصر ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شده است، راستگويي و بي گناهي يوسف برايش محرز شد و پي برد که زنش دروغ مي گويد پس به وي گفت: (إِنَّهُ مِن كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ ) اين از مکر شماست، بي گمان مکرتان (بسيار) بزرگ است».
آيا مکري بزرگتر از اين وجود دارد ک او خودش را تبرئه کرد و پيامبر خدا يوسف عليه السلام را متهم نمود؟ سپس وقتي که همسرش درباره مسئله تحقيق کرده به يوسف گفت: (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـذَا ) اي يوسف! در اين باره سخن مگوي و آن را فراموش کن، و براي هيچ کس آن را بازگو مکن. هدفش اين بود که عيب خانواده اش را بپوشاند. (وَاسْتَغْفِرِي لِذَنبِكِ إِنَّكِ كُنتِ مِنَ الْخَاطِئِينَ) و تو اي زن آمرزش بخواه که تو از خطاکاران بوده اي. پس يوسف را به چشم پوشي و گذشت و زن را به استغفار و توبه امر نمود.
آيه ي 35-30:
وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ و گروهي از زنان شهر گفتند: «زن عزيز مکارانه از غلامش مي خواهد که از(پاکدامني) خويش در گذرد، به راستي عشق (يوسف) در دلش جاي کرده است، همانا او را در گمراهي آشکاري مي بينيم».
فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ و هنگامي که (زن عزيز) نيرنگ ايشان را شنيد کسي را دنبال آنان فرستاد و براي آن بالش هايي فراهم ديد و چاقويي به دست هر يک از آنان داد و (به يوسف) گفت: «وارد مجلس ايشان شو». آن گاه چون او ديد بزرگش يافتند و دست هاي خويش را بريدند و گفتند: «ماشاءالله! اين انسان نيست، بلکه فرشته اي بزرگوار است».
قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِّنَ الصَّاغِرِينَ گفت: «اين است آن کسي که مرا به خا طر او سرزنش کرده بوديد، و به راستي وي را به خويشتن خوانده ام ولي او خويشتن داري کرد، اگر آنچه را که به او دستور مي دهم انجام ندهد قطعاً زنداني مي شود و خوار و زبون خواهد بود».
قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ گفت: «پروردگارا! زنداني براي من خوشايندتر از چيزي است که مرا به آن فرا مي خوانند، و اگر مکر آنان را از من باز نداري به آنان گرايش پيدا کرده و از زمرۀ نادانان مي گردم».
فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ پروردگارش دعاي او را اجابت کرد و کليد و مکر آنان را از او باز داشت. بي گمان او شنواي داناست.
ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ الآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ آنگاه پس از آنکه نشانه ها را ديدند چنين به نظرشان رسيد که او را تا مدتي زنداني کنند.
خبر در شهر پخش شد و زنان با يکديگر در اين مورد گفتگو کرده و همسر عزيز را ملاقات نموده و مي گفتند: (امْرَأَةُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ) زن عزيز مکارانه از غلامش مي خواهد تا از پاکدامني خود در گذرد، به راستي عشق يوسف دلش را اشغال کرده است. و اين کار زشتي است، چرا که او زن گرانقدر و بزرگي است و شوهرش نيز شخصيت گرانقدر و بزرگي مي باشد. با وجود اين از غلامش که زير دستش بود و او را به خدمت گرفته بود مي خواد با وي چنين کاري را انجام دهد، و سخت به محتب او گرفتار آمده است. (قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا) همانا محبت و عشق او در عشق قلبش جاي گرفته ، اين نهايت عشق و محبت است، ( إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ ) همانا ما او را در گمراهي آشکاري مي بينيم که چنين کاري از او سرزده است. اين امر از ارزش او مي کاهد ونزد مردم او را خوار مي گرداند.
اين سخن آنها مکر و توطئه بود، و هدفشان تنها سرزنش و انتقاد از وي نبود، بلکه مي خواستند بدينوسيله به ديدن يوسف که زن عزيز مصر دلباخته اش شده بود، بروند تا همسر عزيز مصر خشمگين شود و يوسف را به آنها نشان دهد و وي را معذور بدارند. بنابراين اين اقدام را مکر ناميد و فرمود:
(فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ ) هنگامي که زن عزيز مکر و بدگويي ايشان را شنيد کسي را به دنبال آنان فرستاد و آنها را براي مهماني به خانه اش دعوت کرد. (وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً) و براي آنان مکاني آماده نمودکه در آن انواع فرش ها و بالش ها و خوردني هاي لذيذ فراهم شده بود. و از جمله چيزهايي که در اين مهماني آورده بود ميوه اي بود که به چاقو نياز داشت و آن پرتقال يايغره بود.( وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا ) و به دست هر يک از آنان چاقويي داد تا آن ميوه را پوست بکنند و بخورند. (وَقَالَتِ ) و به يوسف گفت: (اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ ) در حالت زيبايي و درخشندگي وارد مجلس ايشان شو، (فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ ) پس هنگامي که زنان او را ديدند در دل هاي خود او را بزرگ يافتند و منظرۀ شگفت انگيزي مشاهد نمودند که هرگز چنين چيزي را نديده بودند. (وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ ) و از شدت حيرت دست هايشان را با چاقو هايي که در دست داشتند، بريدند. (وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ) و گفتند: سبحان الله! ( مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ ) اين انسان نيست، بلکه فرشته اي بزرگوار است زيرا يوسف، چنان زيبايي نوري داشت که نشانه اي براي بينندگان و عبرتي براي انديشمندان بود.
و هنگامي که زيبايي آشکار يوسف براي آنان ثابت شد آنان را شگفت زده کرد و همسر عزيز را معذور دانستد. زن عزيز خواست زيبايي باطني و دروني يوسف و آراستگي و عفت و پاکدامني او را هم به آنان نشان بدهد، پس آشکارا و بدون پروا محبت شديد خود را نسبت به يوسف اعلام کرد، زيرا ديگر زنان او را ملامت نمي کردند، و گفت: (وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ ) و به راستي او را به خويشتن خوانده ام ولي او امتناع ورزيد. در حالي که زن عزيز همچنان او را مکارانه به خود مي خواند و گذر وقت و زمان جز محبت و اضطراب و اشتياق وصال يوسف چيزي به او نمي افزود. بنابراين در حضور زنها گفت: (وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِّنَ الصَّاغِرِينَ (و اگر آنچه را که به او دستور مي دهم انجام ندهد قطعاً زنداني مي شود و خوار و زبون خواهد بود.
او را تهديد کرد تا خواسته اش را بپذيرد و به هدفش برسد. در اين هنگام يوسف به پروردگارش پناه برد و در مقابل مکر زنان از او ياري جست و (قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ ) گفت: پروردگارا! زندان براي من خوشايندتر از چيزي است که مرا به آن فرا مي خوانند و اين دلالت مي نمايد که زنان به يوسف اشاره مي کردند که از بانويش اطاعت کند و فرمان او را بپذيرد و در اين مورد مکر مي ورزيدند.
پس يوسف زندان و عذاب دنيوي را بر لذتي آماده که موجب عذاب سخت مي شود، ترجيح داد. (وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ ) و اگر مکر آنان را از من بازنداري به آنان تمايل پيدا مي کنم. زيرا من ضعيف و ناتوان هستم اگر بدي را از من دور نکني. (وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ ) و اگر به آنان تمايل پيدا کنم از زمرۀ نادانان مي گردم، زيرا اين کار ناداني و جهالت است ، چون آدم جاهل لذتي اندک و آلوده را بر لذت ها و خوشي ها ي متنوع در باغهاي پر ناز و نعمت ترجيح مي دهد. و هر کس لذت زودگذر را بر سعادت حقيقي وابدي ترجيح دهد بسيار نادان است. و علم و عقل، آدمي را به ترجيح دادن مصلحت و لذت بزرگتر را فرا مي خوانند، و چيزي را ترجيح مي دهند که سرانجام آن بهتر است.
(فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ ) و پروردگارش دعاي او را بدانگاه که وي را فرا خواند اجابت کرد، (فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ ) زن عزيز همواره با مکر و زاري از او التماس مي کرد و به راههاي مختلفي متوسل مي شد تا او را راضي کند. اما يوسف او را نااميد کرد و خداوند مکر همسر عزيز را از او باز داشت. (إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ) بي گمان خداوند شنواي دعاي دعا کننده است و به نيت و قصد شايستۀ او و ضعف و ناتواني اش که مقتضي آن است خداوند با لطف و ياري خود به کمک وي بشتابد، آگاه است. و خداوند با لطف و ياري خويش او را ياري نمود.پس اين است آنچه که خداوند يوسف را با آن از اين فتنۀ بزرگ و رنج سخت نجات داد. اما مالکان و صاحبان يوسف پس از آنکه خبر پخش شد و برخي زن عزيز را معذور دانستند و برخي او را ملامت کرده، و برخي از او عيب گرفتند. ( بَدَا لَهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ الآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ ) پس از آنکه نشانه هاي دال بر برائت و پاکدامني وي ديدند چنين به نظرشان رسيد که او را تا مدتي زنداني کنند تا اين خبر پايان يابد و مردم آن را فراموش کنند.
زيرا وقتي که خبري پخش شود مادامي که اسباب و عوامل آن وجود داشته باشد همواره شايع مي گردد، و چون اسباب آن از بين برود به فراموشي سپرده خاهد شد. پس آنان صلاح را در آن ديدند که يوسف را زنداني کنند. بنابراين او را به زندان فرستادند.
آيه ي 37-36:
وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانَ قَالَ أَحَدُهُمَآ إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ و دو جوان با او وارد زندن شدند، يکي از آن دو گفت: «من در خواب ديدم که انگور براي شراب مي فشارم» و ديگري گفت: «من در خواب ديدم که بر سر خويش ناني برداشته ام که مرغان از آن مي خورند، ما را از تعبير آن با خبر کن که تو را از زمرۀ نيکوکاران مي بينيم».
قَالَ لاَ يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ يوسف گفت: «پيش از آنکه غذايتان به شما برسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت، اين (تعبير خواب) که به شما مي گويم از چيزهايي است که پروردگارم به من آموخته است. به راستي که من آيين قومي را که به خدا ايمان نمي آورند و به آخرت نيز بي باورند ترک گفته ام».
هنگامي که يوسف وارد زندان شد (وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانَ) دو جوان با او وارد زندان شدند، و هر يک از اين دو جوان خوابي را ديد و آن را براي يوسف تعريف کرد تا تعبيرش را به وي بگويد. پس (قَالَ أَحَدُهُمَآ إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ) ما را از تفسير اين خواب ، و سرانجامي که در انتظار داريم با خبر کن. و گفته ي آنان: ( إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ ( يعني: ما تو را از کساني مي دانيم که با مردم احسان مي کنند. پس با تعبير خوابمان به ما احسان کن، همچنانکه به ديگران نيز احسان کرده اي. پس با ذکر احسان يوسف به او متوسل شدند. (قَالَ لاَ يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَن يَأْتِيكُمَا) يوسف با اجابت خواستۀ آن دو به آنها گفت: پيش از اينکه غذايتان به شما برسد شما را از تعبير خوابتان آگاه خواهم ساخت. يعني مطمئن باشيد که من زود خواب شما را تعبير مي کنم، و هنوز نهار يا شمامتان به شما نمي رسد که شما را از تعبير آن آگاه خواهم ساخت. شايد يوسف عليه السلام خواست در اين حالت که آنها به تعبير خواب نياز داشتند آنها را به ايمان فرا بخواند تا دعوتش موثر واقع شود و بهتر آن را بپذيرند. سپس گفت: (ذَلِكُمَا) تعبيري که براي خواب هاي شما مي کنم، ( مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي) از علم خداست که مرا آموخته است، و با بخشيدن آن به من نسبت به اينجانب احسان کرده است.
( إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ( و اين به خاطر آن است که من آئين قومي را که به خدا ايمان نمي رود و هم آنان به آخرت بي باورند ترک گفته ام . واژۀ «ترکت» به دو معني به کار مي رود.
1 – کسي که اصلاً وارد کاري نشده و آن را انجام نداده است.
2- کسي که وارد چيزي شود سپس از آن بيرون بيايد. بنابراين نبايد گفت که يوسف قبل از آن بر غير آئين ابراهيم بوده است.
آيه ي 41-38:
وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِـي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ ذَلِكَ مِن فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ و از آئين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي کرده ام، ما را نسزد که چيزي را شريک خدا کنيم، اين فضف خدا بر ما و مردم است ولي بيشتر مردم سپاس نمي گذارند.
يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ اي دوستان زنداني من! آيا خدايان گوناگون بهترند يا خدايي يگانه (و) چيره؟
مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَآؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ به جاي او نمي پرستيد مگر نام هايي را که شما و پدرانتان نهاده ايد، خداوند (هيچ) دليل و برهاني بر (صحت) آنان نفرستاده است. فرمانروايي از ن خداست و فرمان داده که جز او را نپرستيد، اين است دين راست و استوار ولي بيشتر مردم نمي دانند.
يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ اي دو رفيق زنداني من! اما يکي از شما به سرور خود شراب خواهد نوشاند، واما ديگري به دار زده مي شود و پرندگان از سرش خواهند خورد. امري که دربارۀ آن پرستش مي کرديد قطعي و حتمي است.
(وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَآئِـي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَقَ وَيَعْقُوبَ ) و از آئين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي کرده ام. سپس اين آئين را چنين تعريف کرد: (مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللّهِ مِن شَيْءٍ ) ما را نسزد که چيزي را شريک خدا کنيم. بلکه ما خدا را يگانه مي دانيم، و دين و عبادت را تنها براي او انجام مي دهيم. (ذَلِكَ مِن فَضْلِ اللّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ) اين از برترين و بهترين منت ها و بخشش هاي الهي بر ما و کساني است که خداوند آنها را هدايت کرده است، زيرا هيچ احساني برتر و بهتر از آن نيست که خداوند اسلام و دين استوار را به بندگان ارزاني نمايد، پس هر کس آن را پذيرفت و از آن فرمان برد اسلام و دين بهرۀ اوست، و بزرگترين نعمت ها و برترين فضيلت ها را به دست آورده است.
(وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ) ولي بيشتر مردم نمي دانند، بنابراين منت و احسان الهي نزد آنها مي آيد، اما آن را نمي پذيرند، و حقوق الهي را ادا نمي کنند.
و يوسف با اين سخنان آنها را به در پيش گرفتن راهي که خودش بر آن بود تشويق نمود. و هنگامي که دريافت آن دو جوان با ديدۀ تعظيم و بزرگداشت به او مي نگرند، و اينکه او را نيکوکار و معلم مي دانند براي آنها بيان کرد حالتي که من دارم از فضل و احسان خداست، چرا که نعمت دوري از شرک و پيروي از آئين نياکانم را به من بخشيده، و به جايي رسيده ام که مي بينيد، پس شايسته است شما هم راهي را در پيش بگيريد که من در پيش گرفته ام.
سپس به صراحت آنها را به سوي توحيد و يکتاپرستي دعوت کرد و گفت: (يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ ) اي دوستان زنداني من! آيا خدايان ضعيف و ناتوان که نمي توانند ضرر و فايده بدهند، و نمي توانند چيزي را ببخشند يا منع کنند، و اين خدايان انواع گوناگوني دارند از قبيل درختان و سنگ ها و فرشتگان و مردگان و ديگر مع بودهايي که مشرکان به خدايي مي گيرند، آيا اينها بهترند يا خداوندي که داراي صفت هاي کمال است و در ذات و صفات و کارهايش يگانه است؟ پس او در هيچ چيزي شريکي ندارد. (اَلقَهّارُ) چيره است ، هر چيزي در برابر قدرت و فرمانروايي او منتقاد و مطيع است، پس هر چه بخواهيد انجام مي پذيرد. و آنچه او نخواهد انجام نمي پذيرد. (ما من دابه الا هو اخذ بناصيتها) و هيچ جنبده اي نيست مگر اينکه تحت قدرت خداست و معلوم است خدايي که چنين است از خدايان متفرق و پراکنده اي که فقط نامهايي تو خالي هستند؛ نام هايي که از هيچ کمال و کارهايي برخوردار نيستند، بهتر است.
بنابراين گفت: (مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَآؤُكُم) به جاي خدا نمي پرستيد مگر نامهايي که شما و پدرانتان نهاده اند. يعني نامهايي بر آن گذاشته و آنها را خدا ناميده ايد، حال آنکه چيزي نيستيد و از صفت هاي الوهيت و خدايي برخوردار نمي باشند. ( مَّا أَنزَلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ) خداوند هيچ دليل و برهاني بر (حقانيت) آنها نفرستاده است، بلکه دليل و براهين زيادي را مبني بر عدم پرستش آنها، و باطل بودنشان فرستاده است. پس چون خداوند بر حقانيت آنها دليلي نفرستاده است، باطل و پوچ مي باشند.
( إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ) فرمانروايي فقط از آن خداست و بس. پس اوست که فرمان مي دهد و باز مي دارد و قوانين را وضع مي نمايد و احکام را مي فرستد. و اوست که، ( أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ) فرمان داده است جز او را نپرستيد. اين است دين راست و استوار . دين استواري که انسان را به همۀ خوبيها مي رساند همان دين خداست و ديگر دين ها مستقيم و درست نيستند، بلکه کج و منحرفند و انسان را به پرتگاه مي رسانند. (وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ ) ولي بيشتر مردم حقايق را نمي دانند، و گرنه فرق بين عبادت خداي يگانه که شريکي ندارد با پرستش بت ها بسيار آشکار و روشن است. اما از آنجا که بيشتر مردم اين را نمي دانند شرک مي ورزند. پس يوسف عليه السلام دو هم زنداني خود را به عبادت خداي يگانه و خالص گرداندن دين براي وي دعوت نمود. احتمال دارد که آنها دعوت يوسف را پذيرفته، و فرمان برده باشند و اگر چنين باشد از نعمت کامل برخوردار شده اند. و احتمال دراد بر شرک خود باقي مانده و به وسيلۀ دعوت يوسف بر آنان اتمام حجت شده باشد. سپس او (عليه السلام) بعد از اينکه آنها را وعده داده بود که خوابشان را تعبير خواهد کرد، شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و گفت:
(يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا) اي دوستان زنداني من! يکي از شما و او کسي بود که در خواب ديده بود خوشۀ انگوري براي شراب مي فشارد از زندان بيرون مي آيد و به سرورش که او را خدمت مي نمود شراي مي نوشاند، و ساقي او خواهد شد. و اين مستلزم آزاد شدن او از زندان است.(وَأَمَّا الآخَرُ ) و اما ديگري که در خواب ديده بود بر سر خويش ناني گرفته و پرندگان از آن مي خورند، (فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ ) به دار آويخته مي شود و پرندگان از سرش مي خورند . يوسف نان را به گوشت سر و چربي و مغز وي تعبير کرد. و گفت :ا و دفن نخواهد شد و از دستبرد پرندگان در امان نخواهد بود. بلکه به دار آويخته و در جايي قرار داده مي شود که پرندگان بتوانند گوشت او را بخورند. سپس آنها را خبر داد که يان تعبير قطعاً تحقق خواهد يافت . پس گفت: (قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ ) چيزي که شما درباره ي تعبير و تفسير آن پرسيديد قطعي و حتمي است.
آيه ي 42:
وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ و به يکي از آن دو که مي دانست رهايي مي يابد، گفت: « مرا نزد سرورت ياد کن» پس شيطان از يادش برد که پروردگارش را ياد کند، بنابراين چند سالي در زندان ماند.
(وَقَالَ ) و يوسف عليه السلام گفت (لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا ) به يک از آن دو که مي دانست آزاد مي شود و او همان کسي که در خواب ديده بود انگور براي شراب مي فشارد (اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ ) مرا به نزد سرورت ياد کن، شايد دلش به حال ما بسوزد و از زندان آزاد کند، (فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ ) اما شيطان خدا را از ياد آن کس ببرد که نجات پيدا کرده بود و او را از ذکر آنچه که به خدايش نزديک مي نمود فراموش گرداند. از جمله چيزهايي که او را به خدا نزديک مي کرد اما آن را فراموش کرد ياد يوسف بود که سزاوار بود نيکي اش به بهترين وجه جبران شود. و اين به خاطر آن بود تا خداوند فرمان و دستورش را کامل بگرداند. (فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ) بنابراين چند سالي در زندان ماند. و کلمۀ (بِضْعَ) شامل سه تا نه مي باشد. بنابراين گفته شده است که او هفت سال در زندان ماند و هناگمي که خداوند خواست فرمانش را کامل بگرداند و يوسف از زندان آزاد شود سببي را مقدر و معين نمود و آن خواب پادشاه بود.
آيه ي 45-43:
وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ و پادشاه گفت: «من در خواب هفت گاو چاق را ديدم که هفت گاو لاغر آنها را مي خوردند، و هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشک ديگر را ديدم. اي بزرگان! اگر خوابها را تعبير مي کنيد نظر خود را دربارۀ خوابم بيان داريد».
قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِينَ گفتند: «اين خوابها از زمرۀ خوابهاي پريشان است و ما از تعبير آن آگاه نيستيم».
وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَاْ أُنَبِّئُكُم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ و کسي که از آن دو نفر نجات پيدا کرده بود بعد از مدتها به ياد آورد (و) گفت: «من شما را از تعبير آن باخبر مي کنم مرا بفرستيد»
هنگامي که خداوند خواست يوسف را از زندان ازاد کند اين خواب عجيب را به پادشاه نشان داد که تاويل و تعبير آن به همۀ مردم ارتباط پيدا مي کرد، و تعبير آن به وسيلۀ يوسف صورت مي گرفت و فضل و علم او آشکار مي گرديد و باعث بلندي مقام او در هر دو جهان مي شد. و از قضاي الهي پادشاهي که امور ملت و منافع مردم در دست او بود اين خواب را ديد.
و پادشاه از اين خواب به وحشت افتاد. بنابراين دانشمندان و خردمندان قومش را جمع کرد و گفت: (إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ ) من در خواب هفت گاو چاق را ديدم که هفت گاو لاغر و ضعيف هفت گاو چاق و پرقدرت را بخورند. (وَسَبْعَ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ ) و هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشک ديگر را ديدم. (يَا أَيُّهَا الْمَلأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ( اي بزرگان! اگر خواب ها را تعبير مي کنيد نظر خود را دربارۀ خوابم بيان داريد، چون همۀ اين چيزها يک تعبير دارند پس متحر شدند، و راهي براي آن نيافتند و (قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ ) گفتند: اينها خوابهاي آشفته و پريشان هستند که تعبيري ندارند. و آنان به طور قطع و يقين چيزي را گفتند که آن را نمي دانستند ، و به گونه اي براي خود عذر آوردند که در واقع عذر آنان قابل قبول نيست. پس گفتند: (وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِينَ ) و ما از تعبير خواب هاي آشفته آگاه نيستيم. ما فقط خواب هاي واقعي را تعبير مي کنيم، اما خيالات و خوابهاي آشفته اي را که از سوي شيطان يا خيالات انسان است تعبير نمي کنيم. پس آنها تعبير خوابش را ندانستند و معتقد بودند خواب و خيال آشفته است. و به خود مي باليدند، زيرا نگفتد : تعبير آن را نمي دانيم، و اين براي اهل دين و خرد شايسته نيست.
و اين از لطف خدا نسبت به يوسف عليه السلام بود . زيرا اگر ابتدا يوسف آن را تعبير مي کرد قبل از اينکه پادشاه آن را بر بزرگان قوم خود و دانشمندان ارائه کند و آنها از تعبير آن عاجز بمانند. يوسف چنين جايگاهي نمي داشت، اما وقتي که پادشاه خواب را بر آنان عرضه کرد و آنها از تعبير آن درماندند و پادشه به آن خواب خيلي اهميت مي داد، يوسف آن را تعبير کرد و جايگاهي بزرگي نزد آنان کسب نمود.
و اين جريان همانند آشکار شدن برتري آدم به وسيلۀ علم بر فرشتگان بود، زيرا خداوند پرسشي را بر آنان عرضه کرد اما جوابش را ندانستند. سپس از آ دم پرسيد و او نام هر چيزي را به آنان آموخت و با اين برتري آدم ثابت شد.
و همانطور که خداوند متعال فضل و برتري پيامبر خود محمد عليه السلام را در روز قيامت اظهار مي نمايد، به گونه اي که به مردم الهام مي کند که از آدم شفاعت جويند، سپس از ابراهيم، سپس از موسي و سپس از عيسي عليهم السلام اما همگي عذر مي آورند. سپس مردم پيش محمد عليه السلام مي آيند و او مي فرمايد: «من مي توانم شفاعت کنم . من مي توانم شفاعت کنم». و پيامبر براي همۀ مردم شفاعت مي نمايد و به آن مقام محمود و ستده مي رسد که پيشينيان و پسينيان به آن رشک مي برند.
پس پاک است خداوندي که مهرباني هاي او فراوان است و نيکي و احسانش را به خواص و برگزيدگان و دوستانش عطا مي کند
(وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا) و يکي از آن دو جوان که نجات يافته بود. و او همان کسي بود که در خواب ديده بود به قصد درست کردن شراب، انگور مي فشارد و يوسف وي را سفارش کرده بود که او را نزد سرورش ياد کند. ( وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ ) و پس از گذشت سالياني تعبير يوسف و سفارش او را به ياد آورد و دانست که يوسف مي تواند اين خواب را تعبير کند، بنابراين گفت: (أَنَاْ أُنَبِّئُكُم بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ) من شما را از تعبير آن خبر مي دهم پس مرا به سوي يوسف بفرستيد، تا از او دربارۀ اين خواب بپرسم.
آيه ي 49-46:
يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَّعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ اي يوسف! اي بسيار راستگو! دربارۀ هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر آنها را مي خورند، و (دربارۀ)هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشک به ما پاسخ ده تا اينکه من به سوي مردم برگردم، اميد است آنان بدانند.
قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدتُّمْ فَذَرُوهُ فِي سُنبُلِهِ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكُلُونَ گفت: «هفت سال پياپي کشت کنيد و آنچه را که درو نموديد جز اندکي که مي خوريد در خوشۀ خود نگاه داريد».
ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ پس از آن، هفت سال سخت در مي رسد که آنچه را به خاطرشان اندوخته ايد از ميان بر مي دراند مگر اندکي از آنچه که انبار مي کنيد.
ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ سپس بعد از آن (سالهاي خشک و سخت) سالي مي آيد که به مردم (در آن سال) باران مي رسدف و در آن شيرۀ (انگور و زيتون و ديگر ميوه ها) را مي فشرند.
و آنها او را فرستادند و پيش يوسف آمد و يوسف ا و را به خاطر فراموش کردن و از ياد بردن سفارشش سرزنش نکرد، بلکه به خواسته اش گوش فراداد و پاسخ او را گفت. آن مرد گفت: (يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ ) يوسف! اي بسيار راستگو و راستکار! (أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنبُلاَتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَّعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ ) دربارۀ هفت گاو فربه که هفت گاو لاغر آنها را مي خورند، و هفت خوشۀ سبز و هفت خوشۀ خشک به ما پاسخ ده تا اينکه من به سوي مردم برگردم، اميد است آنان بدانند. چون آنها چشم به راه تعبير اين خواب هستند و برايشان بسيار مهم است. پس يوسف هفت گاو چاق و هفت خوشۀ سبز را تعبير کرد که آنها هفت سال آباد هستند و هفت گاو لاغر و هفت خوشۀ خشک را چنين تعبير کرد که سالهاي خشک هستند.
و شايد دليل تعبير يوسف اين باشد که وجود کشت و زرع به سال خوش بستگي دارد و هرگاه سالي خوش در پيش باشد کشتزارها قوي و زيبا و بابرکت شده و محصول آن زياد مي شود، ما در خشک سالي بر عکس خواهد بود.
و اغلب به وسيلۀ گاو زمين را شخم مي زنند و هم به وسيلۀ گاو، زمين آبياري مي شود. و خوشه هاي بزرگترين و بهترين غذا هستند و خواب را اينگونه تعبير کرد، چون بين خواب و تعبيرش مناسبت وجود دارد، پس هم خواب را تعبير کرد و هم به کارهايي که بايد انجام گردد و تدابيري که بايد در سالهاي آبادي براي مقابله با خشکسالي اتخاذ شود اشاره نمود و گفت: (تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا) هفت سال پياپي کشت کنيد، ( فَمَا حَصَدتُّمْ فَذَرُوهُ فِي سُنبُلِهِ ) و آنچه را که از آن کشتزارها درو کرديد در خوشه اش بگذاريد، چون بهتر باقي مي م اند و کمتر کسي به آن توجه مي نمايد. (إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تَأْكُلُونَ( و در اين سالها آباد به اندازه و از روي تدبير و به صورت حساب شده بخوريد. کمتر بخوريد و بخش اعظم را انبار و ذخيره کنيد.
(ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ ) پس از آن هفت سال خوش و خرم ، (سَبْعٌ شِدَادٌ) هفت سال سخت و خشک در مي رسد، ( يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ ) که همۀ آنچه را که ذخيره کرده ايد گرچه زياد هم باشد مصرف مي کند، (إِلاَّ قَلِيلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ) مگر اندکي از آنچه که نگاه مي داريد.
(ثُمَّ يَأْتِي مِن بَعْدِ ذَلِكَ ) سپس بعد ازآن سالهاي خشک و سخت، (عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ(سالي مي آيد که مردم از نمعت باران برخوردار مي شوند و شيرۀ (ميوه جات) را مي فشرند . يعني باران و سيل در آن سال زياد شده غلات فراوان ، و روزي مردم زياد مي شود تا اينکه انگور و مثال آن را مي فشرند و شيرۀ آن را مي گيرند که افزون بر خوراکشان است. علت اينکه يوسف به چنين سالي اشاره مي کند علي رغم اينکه در خواب پادشاه به آمدن آن تصريح نشده است احتمالاً اين است که او از تعبير هفت سال خشک فهميد که پس از اين سالهاي سخت سالي در مي رسد که مصايب گذشته را از بين مي برد . و معلوم است که آثار قحطي اي که هفت سال طول کشيده است جز با سالي بسيار آباد و خرم دور نخواهد شد وگرنه تعيين هفت سال مفهومي نداشت.
و هنگامي که فرستاده پيش پادشاه و مردم بازگشت و آنها را از تعبير يوسف آگاه ساخت تعجب کردند و به شدت خوشحال شدند.
آيه ي 52-50:
وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ و پادشاه گفت: «يوسف را پيش من آوريد»، هنگامي که فرستاده نزد او آمد، گفت: «پيش سرورت باز گرد و از او بپرس ماجراي زناني که دست هايشان را بريدند چه بود؟ و به راستي که پروردگارم به مکر آنان داناست».
قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ پادشاه گفت: «جريان شما چه بود آنگاه که خواستيد يوسف را به خود بخوانيد؟» گفتند: «پناه بر خدا، هيچ گناهي از او سراغ نداريم». زن عزيز گفت:«هم اکنون حق آشکار شد، اين من بودم که او را به خود خواندم و همانا او از راستگويان است».
ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ اين (اقرار من) بدان خاطر است که او (يوسف) بداند من در نهان به او خيانت نکرده ام و خداوند مکر خيانت کاران را به جايي نمي رساند.
خداوند متعال مي فرمايد: (وَقَالَ الْمَلِكُ ) و پادشاه به کساني که نزد او بودند، گفت: (ائْتُونِي بِهِ ) يوسف را پيش من آوريد، يعني او را از زندان بيرون آوريد و نزد پادشاه حاضر نماييد.( فَلَمَّا جَاءهُ الرَّسُولُ ) و هنگامي که فرستاده پادشاه نزد يوسف آمد و اورا دستور داد نا نزد پادشاه حاضر شود، از اقدام به بيرون رفتن امتناع ورزيد تا بي گناهي او کاملاً روشن شود. و اين نشانۀ بردباري و عقل و خرد کامل اوست. در اين هنگام (قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ ) به فرستاده گفت: پيش سرورت «پادشاه » باز گرد. (فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ ) و از او بپرس ماجراي زنانيکه دستهايشان را بريدند چه بود؟ زيرا ماجراي زناني آنها واضح و روشن است. (إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ) و به راستي که پروردگارم به مکر آنان داناست».
پادشاه آن ها را حاضر کرد و گفت: (مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ يُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ) جريان کار شما چه بود آنگاه که خواستيد يوسف را به خود بخوانيد؟ آيا از او چيز مشکوکي مشاهده کرديد؟ زنان، يوسف را بي گناه دانسته و (قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ ) گفتند: پناه بر خدا! هيچ گناهي نه کوچک و نه بزرگ از او سراغ نداريم. در اين هنگام اساس اتهام از بين رفت و جز آنچه که زن عزيز گفته بود چيزي باقي نماند. (قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ ) زن عزيز مصر گفت: ما به او تهمت زديم و به او بد گفتيم و عمل ما سبب شد که او به زندان بيافتد، اما اکنون حق آشکار شد. (أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ ) اين من بودم که او را به خود خواندم و مکارانه خواستم او را از پاک دامني اش به در کنم. و او راست مي گويد و بي گناه است.
(ذَلِكَ ) اين که اعتراف نمودم يوسف را به خود خوانده ام به خاطر آن است ، (لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ ) که او بداند من در نهان به او خيانت نکرده ام ، احتمال دارد منظورش شوهرش باشد. يعني اقرار من بدان خاطر است تا شوهرم بداند که در نهان به او خيانت نکرده ام و از من کاري جز خواستن از يوسف سر نزده است . و احتمال دارد که منظور اين باشد که اقرار مي نمايم او را به خود خواندم، و اين بدان معني است که يوسف راستگو است و درپشت سرش به او خيانت نکرده ام.
(وَأَنَّ اللّهَ لاَ يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ) و خداوند مکر و حيلۀ خيانت کاران را به جايي نمي رساند، زيرا خيانت و بد انديشي هر خيانت کاري به خودش بر مي گردد. و روزي حقيقت کارش روشن مي شود. سپس از آن جا که اين سخن زليخا روشن مي شود. سپس از آنجا که اين سخن زليخا نوعي پاک قرار دادن و تبرئه کردن خويشتن بود، و اينکه او در حق يوسف گناهي مرتکب نشده است، اين موضوع را تصحيح کرد و گفت:
آيه ي 53:
َمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَّحِيمٌ و نفس خود را تبرئه نمي کنم، چرا که نفس به بدي ها فرمان مي دهد، مگر نفس کسي که پروردگارم بدو رحم نمايد، بي گمان پروردگارم آمرزنده و مهربان است.
(َمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِي ) و من نفس خود را از توطئه چيني و تلاشي براي اين کار تبرئه نمي کنم. (إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ ) چرا که نفس بسيار به بديها و زشتي ها و گناهان فرمان مي دهد، زيرا نفس مرکب شيطان است و از اين راه شيطان به انسان نفوذ مي کند.
(إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ ) مگر کسي که پروردگارم بدو رحم نمايد، و او را از شر نفس سرکش که به بدي ها فرمان مي دهد نجات دهد، و نفسش به پروردگارش اطمينان حاصل کند، و از دعوتگر هدايت اطاعت نمايد واز دعوتگر گمراهي سرپيچي کند و اين حالت نيک از نفس آدمي نيست، بلکه از سرفضل و رحمت خدا نسبت به بنده اش است. (إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ ) بي گمان پروردگارم آمرزنده است . و هر کس را که مرتکب گناه شود و توبه نمايد و به سويش باز گردد، مي آمرزد. (رَّحِيمٌ ) مهربان است و توبۀ او را مي پذيرد و به وي توفيق مي دهد تا کارهاي شايسته انجام دهد . و درست همين است که اين گفتۀ زن عزيز مصر است نه گفتۀ يوسف، زيرا وقتي که يوسف در زندان بود و هنوز در حضور پادشاه حاضر نشده بود زن اين صحبت را مي کرد.
آيه ي 57-54:
وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مِكِينٌ أَمِينٌ و پادشاه گفت: «او را نزد من بياوريد تا وي را از افراد مقرب و خاص خود گردانم». پس چون با او به سخن پرداخت، گفت: «تو امروز نزد ما ارجمند و امانتداري».
قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (يوسف) گفت: «مرا بر خزائن اين سرزمين بگمار که من نگاهدارنده اي دانا هستم».
وَكَذَلِكَ مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاء نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ و بدينسان يوسف را از سرزمين قدرت و نعمت داديم؛ هر جا مي خواست منزل مي گرفت، ما نعمت خود را به هر کس که بخواهيم مي بخشيم و پاداش نيکوکاران را ضايع نمي گردانيم.
ولَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ و پاداش آخرت براي کساني که ايمان مي آورند و پرهيزگاري مي کنند بهتر است.
هنگامي که بي گناهي يوسف براي پادشاه و مردم ثابت شد، پادشاه کسي را به دنبال وي فرستاده و گفت: (وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي ) او را نزد من بياوريد تا وي را از افراد مقرب و به ويژه خود گردانم، پس او را با احترم و بزرگداشت نزد پادشاه آورند. (فَلَمَّا كَلَّمَهُ) و هنگامي که با او به گفتگو نشست سخن او را پسنديد و جايگاهش نزد پادشاه بيشتر وبالاتر گرديد . پس پادشاه به او گفت: ( إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مِكِينٌ أَمِينٌ ) تو امروز نزد ما ارجمند و امانتدار هستيي».
(قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ ) يوسف به خاطر تأمين مصلحت مردم گفت: مرا سرپرست اموال و محصولات زمين گردان. (إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) چرا که من نگهدارندۀ دانا هستم. يعني آنچه را که به عهده مي گيرم محافظت مي نمايم، و هيچ چيز از آن ضايع نمي شود، و ورود و خروج آن را کنترل مي کنم، و روشن منع و عطا را مي دانم، و به پيچ و خم کار واقف هستم و اين بيانگر آن نيست که يوسف بر فرمانروايي حريص بود، بلکه او علاقه مند بود که به مردم خدمت نمايد و به صورت فراگير مردم بهره مند شوند. اين انگيزه او را وادار نمود تا چنين چيزي را طلب کند. و او مي دانست داراي کفايت و امانت داري مي باشد، و مردم نمي دانستند که او داراي چنين صفاتي است، بنابراين از پادشاه خواست تا او را سرپرست محصولات زمين قرار دهد، پادشاه هم او را سرپرست محصولات و اموال زمين قرار داد و اين کار را به وي سپرد.
خداوند متعال مي فرمايد: ( وَكَذَلِكَ ) و به واسطۀ اين عوامل و مقدمات مذکور (مَكَّنِّا لِيُوسُفَ فِي الأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاء) يوسف را در آن سرزمين قدرت و نعمت داديم و هر جا که مي خواست منزل مي گرفت، و زندگي آسوده و برخوردار از نعمت فراوان و مقام بلند داشت. ( نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء ) ما نعمت خود را به هر کسي که بخواهيم مي بخشيم. اين رحمت الهي بود که به يوسف رسيد و خداوند آن را براي او مقدر نمود و اين تنها در نعمت دنيا منحصر نيست، (وَلاَ نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ ) و ما پاداش نيکوکاران را ضايع نمي کنيم و يوسف عليه السلام از طلآيه داران نيکوکاران بود، پس او در دنيا و آخرت پاداش نيک مي يابد. بنابراين گفت: (ولَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ) و پاداش آخرت از پاداش دنيا براي کساني که ايمان مي آورند و پرهيزگاري مي کنند بهتر است. يعني کسي که هم پرهيزگاري نمايد و هم ايمان داشته باشد.
پس به وسيلۀ پرهيزگاري کارهاي حرام از قبيل گناهان بزرگ و کوچک ترک مي شود، و به وسيلۀ ايمان کامل، تصديق قبلي دستورات خدا به دست مي آيد، و اعمال قلب واعمال جوارج از قبيل واجبات و مستحبات انجام مي گيرد.
آيه ي 60-58
وَجَاء إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، يوسف آنان را شناخت ولي آنها يوس را نشناختند.
وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ و هنگامي که ساز و برگشان را فراهم کرد، گفت:«برادر پدري خود را نزد من آوريد، مگر نمي بينيد که من پيمانه را به تمام و کمال مي دهم و من بهترين ميزبان هستم؟»
فَإِن لَّمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِ پس اگر او را نزد من نياوريد نزد من پيمانه اي نداريد و ديگر نزد من نياييد.
هنگامي که يوسف عليه السلام خزانه دار محصولات زمين شد به بهترين شيوه به تدبير امور آن پرداخت ، و در تمام زمين هاي زراعي مصر در سال هاي پر برکت کشاورزي بزرگي را به راه انداخت و خوراکي هاي زيادي را انبار کرد. و کاملاً آن را حفظ نمود. و هنگامي که سالهاي خشک فرا رسيدند و قحطي به هر طرف سرايت کرد تا اينکه به فلسطين رسيد که يعقوب و فرزندانش در آن اقامت داشتند و يعقوب فرزندانش را براي تهيه ي آذوقه و مخارج خانواده به مصر فرستاد، (وَجَاء إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ( و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند، يوسف آنان را شناخت ولي آنها يوس را نشناختند. (وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ ) و هنگامي که ساز و برگشان را فراهم ديد، به آنها پيمانه داد همانطور که به ديگران پيمانه داد و از تدبير و روش خوب او اين بود که به هيچ کس بيش از يک بار شتر پيمانه نمي داد. يوسف آنان را از حالتشان پرسيد و آنها به او خبر دادند که برادري ديگر دارند که نزد پدرشان است و او بنيامين نام دارد. (قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ ) يوسف به آنان گفت: آن برادر پدري خود را نزد من بياوريد، سپس آنها را بر آوردن برادرشان تشويق نمود و گفت: (أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ ) مگر نمي بينيد که من پيمانه را به تمام و کمال مي دهم و من بهترين ميزبانم؟ سپس آنها را ترساند که اگر او را نياوريد، (فَإِن لَّمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلاَ كَيْلَ لَكُمْ عِندِي وَلاَ تَقْرَبُونِ ) نزد من هيچ پيمانه اي نداريد، و به شما چيزي نمي دهم، و ديگر پيش من نياييد، و اين به خاطر آن بود که او مي دانست که مجبورند به نزد وي بيايند، و اين موضوع آنان را وادار مي سازد تا او را با خود بياورند.
آيه ي 63-61:
قَالُواْ سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ گفتند: «ما تلاش خواهيم کرد به هر وسيله ي ممکن او را نزد تو بياوريم و اين کار را خواهيم کرد»
وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انقَلَبُواْ إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ و به غلامشان گفت:«قيمت کالايي را که پرداخته اند در ميان بارهايشان بگذاريد، شايد آنان چون به نزد خانواده شان باز روند بدان پي ببريد و بلکه بر گردند».
فَلَمَّا رَجِعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ و هنگامي که به نزد پدرشان برگشتند، گفتند: «آذوقه و حبوبات را از ما دريغ داشته اند، پس برادرمان را با ما بفرست تا پيمانه بگيريم، و همانا ما نگهبان و حافظ او هستيم»
(قَالُواْ سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ ) گفتند: ما با پدرش راجع به او با لطايف حيل گفتگو مي کنيم. اين دلالت مي نمايد که يعقوب عليه السليام دل باخته و شيفتۀ فرزندش بود و طاقت دوري اش را نداشت، چرا که بعد از گم شدن يوسف مايۀ دلگرمي و دلجويي يعقوب بود . بنابراين فرستادن او همراه برادران نياز به انديشه داشت. (وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ) و آنچه را که به ما فرمان داده اي خواهيم کرد، (وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ ) و يوسف به خدمت گذاران خود گفت: (اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ) پول وکالاي آنها را که با آن آذوقه خريدند، ( فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا ) در ميان بارهايشان بگذاريد، شايد آنان چون به نزد خانواده هايشان باز روند بدان پي ببرند، (لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ) بدان اميد که به سوي ما باز آيند. البته بر يوسف گران نيامده بود که در مقابل آذوقه اي که به آنان داده بوده هيچ کالا و پولي از برادرانش نگرفته بود. و ظاهراً مي خواست آنها را ترغيب کند که دوباره به آنان احسان کند و در حد کفاف به آنان آذوقه بدهد. سپس طوري پول و کالاهايشان را به آنان باز گرداند که خود احساس نکنند، و اندانند که يوسف در آينده چه برنامه اي براي آنان دارد، زيرا احسان و نيکي انسان را وادار مي نمايد تا نيکي ديگران را کاملاً جبران نمايد.
(فَلَمَّا رَجِعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ ) و هنگامي که به نزد پدرشان برگشتند، گفتند: پدر جان، پيمانه و (و آذوقه) را ماز ما دريغ داشته اند و اگر برادرمان را با ما نفرستي به ما آذوقه نخواهند داد، (فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ) پس برادرمان را با ما بفست تا سبب گرفتن پيمانه براي ما باشد. سپس خود را به محافظت از او پايبند نموده و گفتند ( وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ( و همانا او را در مقابل سختي ها محافظت مي کنيم.
آيه ي 66-64:
قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِن قَبْلُ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ يعقوب گفت: «آيا من دربارة او به شما اطمينان كنم همانگونه كه دربارة برادرش (يوسف) قبلاً به شما اطمينان كردم؟ خداوند بهترين نگهبان و او مهربانترين مهربانان است».
وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ وَجَدُواْ بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُواْ يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَـذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ و چون بارشان را باز كردند، ديدند كه كالايشان به آنان باز گردانده شده است. گفتند: «اي پدر! ما ديگر چه مي خواهيم؟ اين كالاي ماست كه به ما بازگردانده شده است و (مي رويم) براي خانوادة خود آذوقه بياوريم و از برادرمان مراقبت مي كنيم و يك بار شتر افزون خواهيم آورد به دست آوردن اين «بار» برايمان سهل و آسان است.
قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِّنَ اللّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَن يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا اينكه پيماني الهي به من بدهيد كه او را به من برمي گردانيد، مگر اينكه گرفتار آييد (و قدرت از شما سلب شود)، سپس وقتي آنان با او پيمان بستند، گفت: «خداوند بر آنچه مي گوييم آگاه است».
(قَالَ ) يعقوب عليه السلام به آنان گفت: (هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِن قَبْلُ ) آيا من دربارة او به شما اطمينان كنم همانگونه كه دربارة برادرش (يوسف) قبلاً به شما اطمينان كردم؟يعني قبلاً نيز شما تاكيد كرديد كه به محافظت و مراقبت از يوسف خواهيد پرداخت، با وجود اين به عهد و پيمان موكدي كه داده بوديد وفا نكرديد، پس من به عهد شما اعتماد نمي كنم بلكه به خدا توكل مي نماييم.
(فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ) خداوند بهترين نگهبان و مهربانترين مهربانان است. يعني خداوند حالت مرا مي داند و اميدوارم كه به من رحم نمايد، و اورا حفاظت كند و به من باز گرداند. از اين گفتار چنين بهنظر مي آيد كه حضرت يعقوب در رابطه با فرستادن بنيامين با پسرانش نرمي نشان داد.
سپس آنان (وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ وَجَدُواْ بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ ) وقتي بارشان را باز كردند، ديدند كه كالايشان به آنان باز گردانده شده است. و آنها دانستند كه يوسف قصداً آن را به آنان باز گردانده و خواسته است در ملكيت آنان باقي بماند. (قَالُواْ ) و براي اينكه پدرشان را تشويق نمايند تا برادرشان را همراه آنان بفرستد، گفتند: (يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي) اي پدر! ما بعد از اين بزرگرداشت نيكو كه پيمان را به طور كامل به ما داده است، و كالاي ما را كه در عوض خريد آذوقه داده ايم به ما برگردانده است ديگر چه مي خواهيم؟ و اين كار او بيانگر خلوص فراواني است كه نسبت به ما دارد. ( هَـذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا) اين كالاي ماست كه به ما بازگردانده شده است، اگر برادرمان را با خود ببريم سهمية يك نفر ديگر را به ما مي دهد، و ما براي خانواده آذوقه مي آوريم كه آنها به شدت به مخارج و آذوقه نياز دارند.
( وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ) و از برادرمان مراقبت مي كنيم و با فرستادن وي با مان يك بار شتر افزودن خواهيم آورد، چرا كه به هر يك نفر بار يك شتر مي دهد ( ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ ) به دست آوردن اين بار آذوقه سهل و آسان است. و از اين كار ضرري متوجه شما نمي شود، چون رفتن و بازگشتن مدت زيادي را نمي برد، و مصلحت اين كار هم روشن است .
(قَالَ ) يعقوب به آنان گفت: (لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِّنَ اللّهِ ) من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر اينكه پيمان سختي بدهيدو به خدا سوگند بخوريد كه، (لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلاَّ أَن يُحَاطَ بِكُمْ ) او را به من بر مي گردانيد مگر اينكه چيزي بر سر شما بيايد كه توان رويارويي با آن را نداشته، و نتوانيد آنرا از خود دور سازيد. (فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ ) هنگامي كه با او بر آنچه كه گفته و خواسته بود پيمان بستند، (قَالَ اللّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ ) گفت: خداوند بر آنچه مي گوييم آگاه است.يعني شهادت و گواهي خدا و حفاظت و كفالت او براي ما كافي است.
آيه ي 69-67:
َقَالَ يَا بَنِيَّ لاَ تَدْخُلُواْ مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُواْ مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ و گفت:«اي پسران من! از يك در داخل نشويد، بلكه از درهاي گوناگون وارد شويد، و نمي توانم چيزي را كه خداوند مقرر كرده است از شما دور كنم، فرمانروايي و حكم از آن خداست، بر او توكل كرده ام و توكل كنندگان بايد بر او توكل نمايند».
وَلَمَّا دَخَلُواْ مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغْنِي عَنْهُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِلاَّ حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِّمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ و هنگامي كه به روشي كه پدرشان به آنان دستور داده بود وارد شوند، چنين ورودي نمي توانست آنان را از آنچه خداوند خواسته بود بدور بدارد، ولي آنچه را كه در دل يعقوب بود برآورده كرد، بي گمان يعقوب به خاطر اينكه ما به آموخته بوديم، داراي دانش بزرگي بود. اما بسياري از مردم نمي دانند.
وَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَاْ أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ و هنگامي كه بر يوسف وارد شدند برادرش را نزد خود جاي داد. گفت: « من برادر تو هستم، پس از آنچه كرده اند ناراحت مباش».
سپس وقتي بنيامين را با آنها فرستاد آنان را سفارش كرد كه وقتي به مصر وارد شدند،( لاَ تَدْخُلُواْ مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُواْ مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ ) از يك در داخل شهر نشوند بلكه از درهاي گوناگون وارد شوند، و اين بدان خاطر بود كه يعقوب ترسيد چشم بد بخورند، زيرا آنها زيادب بودند و منظر و سيماي خوبي داشتند، آنها فرزندان يك نفر بودند و همين امكان چشم خوردن آنان فراهم مي كرد. (وَمَا أُغْنِي عَنكُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ ) و نمي توانم چيزي را كه خداوند مقرر كرده است از شما دور كنم، زيرا آنچه براي شما مقدر شده است حتماً بايد پيش بيايد. (إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ ) فيصله دادن امور از آن اوست، و فرمان، فرمان اوست. پس آنچه كه او مقدر نموده و به آن حكم كرده است حتماً به وقوع خواهد پيوست.
(عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ )بر خدا توكل نموده ام، نه بر سبب و راهي كه شما را بدان سفارش نمودم، (وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ ) و توكل كنندگان بايد بر او توكل نمايند، زيرا با توكل همة خواسته ها حاصل مي شود، و هر امر ناگواري دور مي گردد.
(وَلَمَّا دَخَلُواْ مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُم مَّا كَانَ يُغْنِي عَنْهُم مِّنَ اللّهِ مِن شَيْءٍ إِلاَّ حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا) و هنگامي كه رفتند و از آنجا كه پدرشان به آنان دستور داده بود وارد شدند، اين كار آنان را از آنچه خداوند خواسته بود نمي توانست دور بدارد، ولي آنچه را كه در دل يعقوب بوده برآورده كرد، و آن انگيزة مهرباني و محبت نسبت به فرزندان بود، و با اين كار آرامش خاطرش حاصل شد و اين ناشي از كمبود علم او نبود، زيرا يعقوب از پيامبران بزرگوار و علماي رباني بود. بنابراين خداوند در مورد او فرمود: ( وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ ) و او داراي دانش بزرگ بود. (لِّمَا عَلَّمْنَاهُ ) به خاطر اينكه ما به او آموخته بوديم و با قدرت و توانايي خودش آن را ياد نگرفته بود، بلكه به فضل خدا و به تعليم الهي از آن دانش برخوردار شده بود (وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ( اما بيشتر مردم سرانجام كارها را نمي دانند همچنين اهل علم نيز بخش زيادي از علوم و احكام و لوازمات آن بر آنان پوشيده و مخفي مي ماند.
و هنگامي كه برادران يوسف پيش او آمدند و بر وي وارد شدند، (آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ ) برادر تني اش بنيامين را كه آنها را به آوردنش دستور داده بود نزد خود جاي داد، و او را با خود همراه كرد، و از ميان برادرشان برگزيد و از حقيقت ماجرا آگاه ساخت. (قَالَ إِنِّي أَنَاْ أَخُوكَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ) گفت: من برادر تو هستم، پس از آنچه كرده اند ناراحت مباش زيرا سرانجام نيك از آن ماست. سپس او را خبر داد كه مي خواهد براي باقي ماندن وي نزد خود حيله اي بيانديشد، تا زماني كه كار به نوعي فيصله پيدا مي كند.
آيه ي 75-70:
فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ و هنگامي كه آذوقه را برايشان پيمانه كرد پيمانه را دربار برادرش نهاد. آنگاه ندا دهنده اي ندا داد: «اي كاروانيان! شما دزديد»
قَالُواْ وَأَقْبَلُواْ عَلَيْهِم مَّاذَا تَفْقِدُونَ روي به سوي ايشان كرده و گفتند: «چه چيز را گم كرده ايد؟»
قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَاْ بِهِ زَعِيمٌ «گفتند: پيمانة پادشاه را گم كرده ايم، و هر كس آنرا بياورد بار شتري در برابر آن خواهد گرفت و من ضامن اين (پاداش) هستم».
قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ گفتند: «سوگند به خدا! شما مي دانيد كه ما نيامده ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما هرگز دزد نبوده ايم».
قَالُواْ فَمَا جَزَآؤُهُ إِن كُنتُمْ كَاذِبِينَ گفتند: «سزاي او چيست اگر دروغگو باشيد».
قَالُواْ جَزَآؤُهُ مَن وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ گفتند: «سزايش اين است كه هر كس آن پيمانه دربارش يافت شود اسير گردد، ما اين چنين ستمكاران را سزا مي دهيم».
(فَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ ) و هنگامي كه براي هر يك از برادرانش از جمله برادرش بنيامين آذوقه پيمانه كرد، ( جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ) پيمانه را كه عبارت از آن ظرفي بود كه با آن آذوقه پيمانه مي كردند و با آن آب مي خوردند، دربار برادرش گذاشت. و هنگامي كه حركت كردند (أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ ) ندا دهنده اي ندا داد: كاروانيان! شما دزديد. و شايد اين ندا دهنده حقيقت حال را نمي دانست. (قَالُواْ ) برادران يوسف گفتند (وَأَقْبَلُواْ عَلَيْهِم ) و آنان روي آوردند تا تهمت را از خود دور نمايند، زيرا دزد مي خواهد هر چه زودتر از محل حادثه دور شود تا آنچه را كه دزديده است به سلامت ببرد. اما اينها روي به مأموران كرده و آمدند، و هدفي جز دور كردن تهمتي كه بدان متهم شده بودند نداشتند . پس در اين حالت گفتند: (مَّاذَا تَفْقِدُونَ ) چه چيزي را گم كرده ايد؟ و نگفتند:«ما چه چيزي را دزديده ايم» چون يقين داشتند پاكند و دزد نيستند.
(قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ) گفتند: پيمانة پادشاه را گم كرده ايم، و هر كس آنرا بياورد بار شتري در برابر آن پاداش خواهد گرفت (وَأَنَاْ بِهِ زَعِيمٌ ) و من شخصاً اين پاداش را تضمين مي نمايم. و اين را كسي گفت كه به جستجوي پيمانه مي پرداخت. (قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ عَلِمْتُم مَّا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الأَرْضِ ) گفتند: سوگند به خدا! شما مي دانيد كه ما نيامده ايم تا در اين سرزمين فساد و تباهي كنيم، (وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ ) و ما هرگز دزد نبوده ايم. زيرا دزدي بزرگترين فساد و تباهي در زمين است، و آنها بر آگاهي و دانش خود مبني بر اينكه دزد نيستند سوگند خوردند. قسم خوردند كه آنها فساد كننده و دزد نيستند،چون مي دانستند پادشاه و اطرافيانش با بررسي حالات ايشان به اين نتيه رسيده اند كه ايشان پاكدامن و پرهيزگارند و چنينك اري از اينها سر نزده است. و آنان گفتند: «سوگند به خدا ما در زمين فساد نكرده و دزدي نكرده ايم!» چرا كه اين در دفع تهمت رساتر است.
(قَالُواْ فَمَا جَزَآؤُهُ ) گفتند : «سزاي او چيست اگر دروغگو باشيد».( إِن كُنتُمْ كَاذِبِينَ) اگر شما دروغگو باشيد و پيمانه پيش شما باشد؟ (قَالُواْ جَزَآؤُهُ مَن وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ ) گفتند: سزاي آن اين است كه هر كس آن پيمانه دربارش يافت شود به سزاي آن اسير گردد، يعني صاحب مال مسروقه سارق به اسارت بگيرد و اين آئين آنها بود كه هرگاه دزدي دزد ثابت مي شد به كيفر آن در مالكيت صاحب مال مسروقه قرار مي گرفت. بنابراين گفتند: (كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ ) ما اين چنين ستمكاران را سزا مي دهيم».
آيه ي 78-76:
فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَاء أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلاَّ أَن يَشَاء اللّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مِّن نَّشَاء وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ پس پيش از خرجين برادرش، به بازرسي خورجين هاي ديگران مبادرت كرد و سپس پيمانه را از خرجين برادرش بيرون آورد، ما اينگونه براي يوسف چاره سازي كرديم، زيرا او نمي توانست در آئين پادشاه برادرش را بگيرد مگر اينكه خدا بخواهد، درجات هر كس را كه بخواهيم بالا مي بريم و برتر از هر داننده اي دانايي هست.
قَالُواْ إِن يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنتُمْ شَرٌّ مَّكَانًا وَاللّهُ أَعْلَمْ بِمَا تَصِفُونَ ( برادرش) گفتند: «اگر او دزدي كند (بعيد نيست) چون برادرش قبلاً دزدي كرده است». پس يوسف آن را در دل خود نهان نمود و آن را برايشان آشكار نكرد. (در دل خويش) گفت: «شما مقام بدتري داريد و خداوند به آنچه بيان مي كنيد داناتر است».
قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ گفتند: «اي عزيز! او پدر پير كهنسالي دارد، يكي از ما را به جاي او بگير كه ما تو را از نيكوكاران مي بينيم».
(فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِيهِ ) پس تفتيش كننده پيش از خرجين برادرش، به بازرسي خرجين هاي ديگران پرداخت، و اين براي آن بود تا اين شك از بين برود كه او قصداً چنين كاري را كرده است. (ثُمَّ)سپس وقتي كه در خرجين هايشان چيزي را نيافت (اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَاء أَخِيهِ )پيمانه را در خرجين برادرش بيرون آورد، و نگفت: «آن را يافت، يا آن را برادرش دزديه بود، تا حقيقت امر را مخدوش نكرده باشد. در اين هنگام آنچه يوسف خواسته بود مبني بر اينكه برادرش پيش او بماند تحقق يافت و برادرانش هم نفهميدند. خداوند متعال مي فرمايد: (كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ) اين چنين براي يوسف اين را آسان كرديم تا بدين وسيله به امري كه مذموم نبوددست يابد. (مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ )او در آئين پادشاه نمي توانست برادرش را بگيرد، زيرا در آئين پادشاه چنين نبود كه سزاي دزد بازداشت نمودن او باشد، بلكه نزد آنان دزدي سزاي ديگري داشت، پس اگر قضاوت و داوري به آئين پادشاه برگردانده مي شد يوسف مي توانست برادرش را پيض خود نگاه داردف اما داروي را به آنان سپرد تا انچه را كه خواسته است محقق شود.
خداوند متعال مي فرمايد:(إِلاَّ أَن يَشَاء اللّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مِّن نَّشَاء ) درجات هر كس را كه بخواهيم از طريق علم مفيد و شناخت راههايي كه آدمي را به مقاصد آن درجات مي رساند بالا مي بريم، همانطور كه مقام يوسف را بالا برديم. (وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ) و برتر از هر داننده اي دانايي هست. پس بالاتر از هر عالم و داناتر مي باشد، تا به داننده ي «غيب» و «شهادت» منتهي مي شود.
هنگامي كه برادران يوسف اين جريان را ديدند، (قَالُواْ إِن يَسْرِقْ) گفتند: اگر او دزدي كند بعيد و جاي تعجب نيست، (فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَّهُ مِن قَبْلُ) چراكه برادرش هم پيش از او دزدي كرده است و منظورشان يوسف بود، و مي خواستند خودشان را تبرئه نمايد و بگويند: اين و برادرش دست به دزدي مي زنند و اين دو از مادر ما نيستند.
و اين توهين به آن دو بود، بنابراين يوسف نارحتي حاصل از اين تهمت را در درون خود پنهان كرد، (فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ)و آن را برايشان اشكار نكرد. يعني در مقابل به آنها چيزي نگفت كه ناراحت شوند و برايشان ناخوشايند باشد. بلكه خشم خود را فرو برد و مسئله را در دل خود پنهان كرد. (قَالَ )و يوسف با خودش گفت: (أَنتُمْ شَرٌّ مَّكَانًا وَاللّهُ أَعْلَمْ بِمَا تَصِفُونَ ) شما مقام و مكانت بدتري داريد، چرا كه ما را به وسيله ي چيزي مورد مذمت قرار داديد كه خود بر آن هستيد و بدتر است از آنچه كهما بر آن قرار داريم. (أَنتُمْ شَرٌّ مَّكَانًا وَاللّهُ أَعْلَمْ بِمَا تَصِفُونَ) و خداوند به آنچه مي كند در مورد ما مي گوييد، و ما را به دزدي متهم مي كنيد داناتر است، و مي داند كه ما از اين تهمت مبرا هستيم.
سپس برادران يوسف از راه خواهش و تملق وارد شدند تا شايد پادشاه برادرشان را مرخص كرده و او را ببخشد.
(قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا) گفتند: اي عزيز! او پدر پير كهنسالي دارد و طاقت جدايي پسرش را ندارد و اين كار بر او دشوار مي آيد. (فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ) يكي از ما را به جاي او بگير كه ما تو را از نيكوكاران مي بينيم. پس با آزاد كردن برادرمان بر ما و پدرمان احسان كن.
آيه ي 80-79:
قَالَ مَعَاذَ اللّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلاَّ مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ إِنَّـآ إِذًا لَّظَالِمُونَ گفت: «پناه بر خدا كه ما غير از كسي را كه كالايمان را نزد او يافته ايم نگاه داريم، ما در آن صورت از زمرة ستمكاران خواهيم بود».
فَلَمَّا اسْتَيْأَسُواْ مِنْهُ خَلَصُواْ نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُواْ أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقًا مِّنَ اللّهِ وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرْضَ حَتَّىَ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ و هنگامي كه از او نااميد شدند به كناري رفتند و با يكديگر به خلوت نشستند بزرگ آنان گفت: «آيا ندانسته ايد كه پدرتان از شما پيمان الهي گرفته است و پيش از اين دربارةيوسف كوتاهي كرده ايد؟ من هرگز از اين سرزمين حركت نمي كنم مگر اينكه پدرم به من اجازه دهد، يا خداوند در حق من داوري كند و او بهترين داوران است.
(قَالَ ) يوسف گفت:(مَعَاذَ اللّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلاَّ مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ ) پناه به خدا كه ما غير از كسي كه كالايمان را نزد او يافته امي نگاه داريم. يعني اگر فرد بي گناهي را به جاي كسي بگيريم كه كالاي خود را نزد او يافته ايم ستم كرده ايم. و نگفت: « كسي كه دزدي كرده است»، همة اينها به خاطر پرهيز از دروغگويي بود. (إِنَّـآ إِذًا ) ما در آن صورت، يعني اگر نفري غير از كسي كه كالاي خود را نزد او يافته ايم، بگيريم (لَّظَالِمُونَ( از ستمكاران خواهيم بود، چون فرد بي گناهي را كيفر داده ايم.
هنگامي كه برادران يوسف نااميد شدند كه برادرشان را مرخص كند، (خَلَصُواْ نَجِيًّا) و گوشه اي با هم جمع شدند و در حالي كه كسي غير از خودشان با آنان نبود با يكديگر به مشاوره پرداختند. (قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُواْ أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُم مَّوْثِقًا مِّنَ اللّهِ)(برادر) بزرگ آنان گفت: آيا ندانسته ايد كه پدرتان براي محافظت و مراقبت (از بنيامين) از شما پيمان گرفته است كه وي را با خود بياوريد مگر اينكه گرفتار شويد؟
( وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِي يُوسُفَ )و پيش از اين دربارة يوسف كوتاهي كرده ايد؟ پس شما دو كار كرده ايد؛ يكي اينكه در گذشته دربارة يوسف كوتاهي نموديد، و اينك برادرش را با خود به پيش پدر نمي بريد، و من نمي توانم با پدرم روبرو شوم.
(فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرْضَ حَتَّىَ يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ (پس من ازا ين سرزمين حركت نمي كنم يعني در آن اقامت مي گزينم و براي هميشه در آن خواهم ماند مگر اينكه پدرم به من اجازه بدهد، يا خداوند در حق من داوري كند. يعني آمدن را براي من به صورت تنهايي يا همراه با برادرم مقدر نمايد، و او بهترين داوران است.
آيه ي 82-81
ارْجِعُواْ إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُواْ يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلاَّ بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ به سوي پدرتان برگرديد و بگوييد:«پدر جان! پسرت دزدي كرده است، و گواهي نداديم جز به آنچه دانستيم و ما از غيب خبر نداشتيم».
وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيْرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ و از اهل شهري كه در آن بوديم و از كارواني كه با آنان برگشتيم بپرس، همانا ما از راستگويان هستيم».
سپس آنان را به سخناني سفارش كرد كه به پدرشان بگويند، پس گفت: (ارْجِعُواْ إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُواْ يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ ) به سوي پدرتان برگرديد و بگوييد: پدر جان! پسرت دزدي كرده است، و بر اثر آن بازداشت شده است، و ما نتوانستيم او را همراه خود پيش تو بياوريم. هر چند كه در اين مورد خيلي كوشش كرديم. حال آنكه چيزي را مشاهده نكرديم كه آنرا ندانيم، و ما چيزي را برايت بازگو مي كنيم كه با چشمان خود ديديم، زيرا پيمانه را از بار او بيرون آوردند. (وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ ) و ما از غيب خبر نداشتيم. يعني اگر غيب را مي دانستيم هرگز سعي نمي كرديم او را با خود ببريم، و به تو عهد و پيمان نمي بستيم، و فكر نمي كرديم كه كار به اينجا برسد.
(وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيْرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا (و اگر تو در صحت سخن ما شك داري، از مردمان شهري كه در آن بوديم و از كارواني كه با آنان برگشتيم بپرس، چرا كه آنها از آنچه كه تو را خبر كرديم آگاه هستند . (وَإِنَّا لَصَادِقُونَ)و ما از راست گويانيم، و دروغ نگفته و چيزي را جابجا نكرده ايم، بلكه واقعيت همين است كه پيش آمده است.
آيه ي 86-83:
قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّهُ أَن يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ گفت: «نفس شما كار زشتي را برايتان آراسته، و پيشة من صبر نيك است، اميد است كه خداوند همة آنان را به من باز گرداند، بي گمان او دانايي حكيم است».
وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ و از آنان روي بر تافت و گفت: «دريغا بر يوسف!» و چشمانش از اندوه سفيد و نابينا گرديد در حالي كه سرشار از غم بود.
قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ گفتند: «سوگند به خدا پيوسته يوسف را ياد مي كني تا مشرف به مرگ مي شوي يا از مردگان مي گردي».
قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ گفت: «من شكايت پريشان حالي و اندوهم را تنها به نزد خدا مي برم و از سوي خدا چيزهايي را مي دانم كه شما نمي دانيد».
هنگامي که به سوي پدرشان برگشتند و او را از اين خبر آگاه کردند اندوه وي بيشتر شد و ناراحتي اش چندين برابر گشت، و آنان رادر اين قضيه نيز متهم کرد. همانطور که در قضيۀ اول آنها را متهم نمود. گفت: (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ )بلکه نفس شما كار زشتي را برايتان آراسته، و پيشة من صبر نيك است. يعني در اين کار به صبر نيک پناه مي برم، صبري که ناراحتي و فرياد و شکايت را دربر ندارد. سپس ابراز اميدواري کرد که گروه کار باز شو و مشکلات حل گردد و گفت: ( عَسَى اللّهُ أَن يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا ) اميد است كه خداوند همة آنان را به من باز گرداند . يعني اميدوارم که خداوند يوسف و بنيامين و برادر بزرگترشان را که در مصر اقامت گزيده است به نزد من بياورد.
(إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ ) : بي گمان او داناست، و نياز شديد مرا به منت و کرم خود مي داند (الْحَكِيمُ) حکيم است و براي هر چيزي بر حسب حکمت رباني خويش اندازه و پاياني قرار داده است.
يعقوب عليه السلام بعد از اينکه فرزندانش اين خبر را به اطلاع او رساندند و از آنان روي بر تافت و تأسف و اندوهش بيشتر شد و چشم هايش از غم و اندوهي که در دلش بود و به سبب گريه فراوان نابينا شدند، (فَهُوَ کَظِيم» و در حالي که قلبش سرشار از اندوه بود، (َقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ ) و گفت: دريغا بر يوسف و آنچه از غم و اندوه قديم که در دلش نهفته مانده بو و شوقي که در قلبش جاي گرفته بود پديدار شد، و اين مصيبت نسبتاً کوچک او را به ياد مصيبت اولي انداخت. پس فرزندانش با ابراز تعجب از حالت پدر به او گفتند (تَالله تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ ) سوگند به خدا پيوسته يوسف را ياد مي كني، (حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا) تا اينکه مشرف به مرگ مي شوي و بي حرکت به زمين مي افتي و توان سخن گفتن را از دست خواهي داد. (أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ) يا از نابود شدگان مي گردي. يعني تو همواره به ياد يوسف خواهي بود تا وقتي که قدرت يادآوري او را داشته باشي.
(قَالَ ) يعقوب گفت: (إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي) من شكايت پريشان حالي و سخناني را مي گويم ، (وَحُزْنِي) و شکايت اندوهي را که در دل دارم، (إِلَى اللّهِ ) به نزد خداي يگانه مي برم و نه به نزد شما و کسي ديگر از مردم، پس هر چه را که مي خواهيد، بگوييد. (وَأَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ ) و از سوي خدا چيزهايي را مي دانم كه شما نمي دانيد، مي دانم که آنان را به من باز خواهد گرداند، و چشمانم به ديدارشان روشن خواهد شد.
آيه ي 88-87:
يَا بَنِيَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ اي فرزندانم! برويد و از يوسف و برادرش جستجو کنيد و از رحمت خدا نااميد نشويد، چرا که جز گروه کافران از رحمت خدا نااميد نمي گردند.
فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ و هنگامي که پيش يوسف رفتند، گفتند: «اي عزيز! به ما و خانوادۀ ما سختي رسيده است، و کالاي اندک و ناپذيرفتني اورده ايم، پس پيمانف ما را کامل بده و بر ما (بيشتر) بخشش کن، بي گمان خداوند بخشندگان را پاداش مي دهد».
يعقوب عليه السلام به فرزندانش گفت: (يَا بَنِيَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن يُوسُفَ وَأَخِيهِ) اي فرزندانم! برويد و از يوسف و برادرش جستجو کنيد، و در جستجوي آنها بکوشيد. (وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ) و از رحمت خدا نااميد نگرديد، زيرا اميدوار بودن باعث مي شود تا آدمي بکوشد و تلاش نمايد. و نااميدي باعث مي شود ارادۀ انسان سست شود. و بهترين چيزي که بندگان بايد به آن اميدوار باشند فضل و احسان و رحمت خداست .(إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ) چرا که جز گروه کافران کسي از رحمت خدا نااميد نمي شود.
زيرا آنان به سبب کفر ورزيدنشان رحمت خدا را از خود دور مي داند، و رحمت خداوند از آنها دور است، پس خود را مانند کافران نکنيد و اين دلالت مي نما يد که اميدواري بنده به رحمت خدا به اندازۀ ايمان او باشد.
پس فرزندان يعقوب رفتند . (فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَيْهِ ) و هنگامي که نزد يوسف رفتند، (قَالُواْ) با تضرع و زاري به او گفتند: ( يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَآ ) اي عزيز! به ما و خانوادۀ ما سختي رسيده است، و کالايي اندک و ناپذيرفتني آورده ايم، پس با اينکه نمي توانيم قيمت واقعي کالا را بپردازيم پيمانۀ ما را کامل بده و از مقدار معين بيشتر به ما ببخش. (إِنَّ اللّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ( بي گمان خداوند بخشندگان را در دنيا و آخرت پاداش مي دهد.
هنگامي که کار تمام شد و به نهايت رسيد، دل يوسف نسبت به آنها سوخت و خودش را به آنان معرفي کرد آنها را سرزنش نمود.
آيه 92-89:
قَالَ هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ گفت:«آيا مي دانيد که نسبت به يوسف و برادرش بدانگاه که نادان بوديد چه کرديد؟
قَالُواْ أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَـذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ گفتند: «آيا واقعاً تو يوسف هستي؟ »گفت: «آري! من يوسف هستم و اين برادر من است، خداوند بر ما منت نهاده است . بي گمان هر کس تقوا پيشه کند و بردباري ورزد همانا خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نمي کند».
قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنَا وَإِن كُنَّا لَخَاطِئِينَ گفتند: «سوگند به خدا! خداوند تو را بر ما برتري داده است و ما از خطاکاران بوده ايم».
قَالَ لاَ تَثْرَيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ گفت: «امروز هيچ سرزنشي بر شما نيست، خداوند شما را مي آمرزد و او مهربانترين مهربانان است».
(قَالَ ) گفت: (هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ ) آيا مي دانيد با يوسف و برادرش چه کرديد؟
کاري که آنها با يوسف کرده بودند مشخص بود. و اما نسب به برادرش والله اعلم شايد اين گفته شان باشد (ان يسرق فقد سرق اخ له، من قبل) اگر او دزدي کند پيش از وي برادش دزدي کرده است. يا اين حا دثه اي بود که ميان او و پدرش جدايي انداخت و آنها مسبب آن بودند.
(إِذْ أَنتُمْ جَاهِلُونَ (بدانگاه که شما نادان بوديد، و اين نوعي عذر تراشي براي آنها بود. يا آنها را سرزنش مي کند که کار نادانان را انجام دادند با اينکه شايسته نبود که نادانان را انجام دهند.
پس دانستند کسي که آنها را خطاب مي کند يوسف ا ست، و گفتند: (أَإِنَّكَ لَأَنتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَاْ يُوسُفُ وَهَـذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا) آيا تو واقعاً يوسف هستي؟ گفت: آري! من يوسف هستم و اين برادرم است، خداوند با دادن ايمان و پرهيزگاري و تمکين، بر ما منت گذارده است. و اين نتيجه ي صبر و تقوا بود. ( إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ ) بي گمان هر کس از انجام دادن آنچه خداوند حرام نموده است پرهيز نمايد، و دبر دردها و مصيبت ها شکيبا باشد و بر انجام دستورات الهي بردباري ورزد، (فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ( همانا خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نمي کند، زيرا اين کارها نيکوکاري به حساب مي آيد، و خداوند پاداش هر کس که کار نيک را انجام دهد ضايع نمي کند.
(قَالُواْ تَاللّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللّهُ عَلَيْنَا) گفتند: «سوگند به خدا! به سبب اخلاق نيکو و عادت هاي خوبي که داري خداوند تو را بر ما برتري داده است و ما نسبت به تو بي نهايت بدي کرديم، و براي رساندن اذيت و آزار به شما ودور کردنتان از پدرت کوشيديم، پس خداوند شما را بر ما برتري داد و به تو نعمت و قدرت بخشيد. (وَإِن كُنَّا لَخَاطِئِينَ ) و به درستي که ما از خطاکاران بوده ايم. و اين اوج اعتراف آنان به چيزي بود که از آنان نسبت به يوسف سرزده بود.
(قَالَ ) يوسف عليه السلام از روي بخشش و بزرگواري به آنها گفت: (لاَ تَثْرَيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ ) امروز شما را سرزنش و ملامت نمي کن. (يَغْفِرُ اللّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ) خداوند شما را مي آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است. پس به طور کامل آنها را بخشيد بدون اينکه با يادآوري گناه گذشته آنان از آنها ايراد بگيرد و برايشان دعاي مغفرت و رحمت نمود و اين نهايت احسان و نيکوکاري است که جز خواص و بندگان برگزيده آن را نجام نمي دهند.
آيه 98-93:
اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَـذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ اين پيراهنم را با خود ببريد و آن را بر روي پدرم بياندازيد تا بينا گردد و تمام خانواده تان را به نزد من بياوريد»
وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ و هنگامي که کاروان حرکت کرد پدرشان گفت: «اگر مرا به بي خردي و خرفتي متهم نکنيد بي گمان بوي يوسف را مي يابم».
قَالُواْ تَاللّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ گفتند: «سوگند به خدا تو در سرگشتگي قديم خود هستي».
فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ و هنگامي که مژده دهنده نزد او آمد پيراهن را بر چهره اش افکند، بينا شد (و) گفت: «آيا به شما نگفته بودم که از سوي خدا چيزهايي را مي دانم که شما نمي دانيد»؟
قَالُواْ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ گفتند: «اي پدر! آمرزش گناهانمان را براي ما بخواه که ما خطاکار بوده ايم».
قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ گفت: «براي شما از پروردگارم آمرزش خواهم طلبيد، بي گمان او آمرزنده و مهربان است».
يوسف به برادرانش گفت: اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَـذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا ) اين پيراهنم را با خود ببريد و آن را به صورت پدر بياندازيد تا بينا گردد . چون هر بيماري و دردي با ضد آن معالجه مي گردد، و اين پيراهن بوي يوسف داشت. و خدا مي داند چقدر غم يوسف و انتظار و حسرت وي در دل پدر بود. يوسف خواست تا پدر آن را بو کند و گره روحش باز گردد، و بي تابي اش به او برگردد. و خداوند در اين کار حکمت و اسراري دارد که بندگان از آن مطلع نيستند اما يوسف از آن اطلاع داشت. (وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ) و فرزندان و فاميلتان و همۀ بستگان خود را پيش من بياوريد تا آنها را ملاقات کنم و سختي و تنگي زندگي از شما دور شود.
(وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ) و هنگامي که کاراون از سرزمين مصر به سوي فلسطين حرکت کرد، يعقوب بوي پيراهن يوسف را احساس کرد و گفت: ( إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُون) بدون شک من بوي يوسف را احساس مي کنم ، اگر مرا مسخره نمي کنيد و گمان نمي بريد که از روي ناداني چنين مي گوييم، چون يعقوب متوجه شد که آنها تعجب کردند، به همين جهت اين سخن را گفت: وآنچه در مورد آنها گمان برده بود پيش آمد و گفتند: (تَاللّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ) سوگند به خدا تو همواره در درياي سرگرداني گرفتار هستي و نمي داني چه مي گويي.
(فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِيرُ ) و هنگامي که مژده دهنده نزد او آمد و فرا رسيدن دورۀ رهايي ود ور هم جمع شدن، و شاد شدن يوسف و برادران و پدر به ديدار يکديگر را مژده داد، (أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا) پيراهن را بر چهره اش انداخت و به حالت اوليۀ خود برگشت و بينا شد، بعد از اينکه چشم هايش از اندوه کور شده بود
پس يعقوب که از نعمت خدا شادمان بود به فرزندان و خانواه اش که قبلاً او را نامتعادل دانسته و از او تعجب مي کردند گفت: (أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ) آيا به شما نگفتم که از سوي خدا چيزهايي را مي دانم که شما نمي دانيد؟ من به ديدن يوسف اميدوار بوده و منتظر بودم غم و اندوهم برطرف شود.
پس آنان به گناه خويش اعتراف کردند، و با اين کار نجات يافتند، (قَالُواْ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ) گفتند: اي پدر! آمرزش گناهانمان را براي ما بخواه که ما خطاکار بوده ايم زيرا اين چنين کارهايي را با تو کرده ايم.
(قَالَ ) او با پذيرفتن خواستۀ آنها و درنگ نکردن در اجابتشان گفت: (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ( براي شما از پروردگارم آمرزش خواهم طلبيد، بي گمان او آمرزنده و مهربان است، و من اميدوارم که گناهانتان را بيامرزد، و بر شما رحم نمايد و رحمت خويش را شامل حالتان گرداند و گفته شده است که او آمرزش خواستن براي آنها را تا وقت سحر که وقت بهتري براي طلب آمرزش مي باشد و به تاخير انداخت تا بهتر و کاملتر آمرزش بطلبد و بهتر پذيرفته شود.
آيه ي 104-99:
فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ و هنگامي که به نزد يوسف رسيدند پدر و مادرش را در کنار خود جاي داد و گفت: «به سرزمين مصر داخل شويد، که اگر خدا بخواهد در امان خواهيد بود».
وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ يَا أَبَتِ هَـذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بَي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاء بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ مِن بَعْدِ أَن نَّزغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاء إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ و پدر و مادرش را بر تخت نشاند، و همۀ آنان براي او سجده کنان به زمين افتادند، و گفت: «پدر! اين تعبير خوابي است که قبلاً ديده بودم و پروردگارم آن را راست و درست گرداند، و به راستي خداوند وقتي که از زندان رهايم نمود، و شما را پس از آنکه شيطان بين من و برادرانم اختلاف افکنده بود از صحرا باز آورد، در حق من نيکي ها کرد. به راستي پروردگارم هر چه بخواهد سنجيده و دقيق انجام مي دهد، بي گمان او داناي حکيم است».
رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ پروردگار! (بهره اي بزرگ) از فرمانروايي به من داده اي، و مرا از معني سخنان کتاب هاي آسماني و تعبير خوابها آگاه ساخته اي ، اي پديد آورندۀ آسمان ها و زمين! تو سرپرست من در دنيا و آخرت هستي، مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق بگردان».
ذَلِكَ مِنْ أَنبَاء الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ اين خبرهاي غ يب است که آن را به تو وحي مي کنيم، و بدانگاه که تصميم گرفتند و توطئه چيني کردند پيش آنان نبودي.
وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ و بيشتر مردم ايمان نمي آورند گرچه حرص بورزي.
وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ و تو در برابر (اين دعوت) از آنان پاداشي نمي خواهي و آن جز پند و اندرزي براي جهانيان نيست.
(فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَى يُوسُفَ ) و هنگامي که به يعقوب و فرزندانش همراه با خانواده هايشان بار و بنۀ خود را جمع کردند و از سرزمين فلسطين به قصد ديدار با يوسف و اقامت در مصر کوچ کردند و به نزد يوسف رسيدند (آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ) پدر و مادرش را در کنار خود جاي داد و احسان و بزرگداشت و احترام فراواني نسبت به آنان ابراز داشت. (وَقَالَ ) و به همۀ افراد خانواده اش گفت: (ادْخُلُواْ مِصْرَ إِن شَاء اللّهُ آمِنِينَ ) وارد سرزمين مصر شويد، که اگر خدا بخواهد از همۀ ناخوشايندي ها و وحشت در امان هستيد، پس آنان در حالت شادي و سرور وارد شدند و رنج و سختي زندگي از آنان دور شد، و به شادي و سرور دست يازيدند.
(وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ ) و پدر و مادرش را بر تخت فرمانروايي خود نشاند، (وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّدًا) و پدر و ما در و برادرانش به احترام و بزرگداشت او سجده کنان به زمين افتادند. (وَقَالَ ) و هنگامي که مشاهده کرد آنها در مقابل او سجده افتاده اند گفت: (يَا أَبَتِ هَـذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِن قَبْلُ ) اي پدر! اين تعبير خوابي است که قبلاً ديده بودم، آنگاه که در خواب ديدم يازده ستاره و ماه و خورشيد برايم سجده مي کنند. پس آنچه او در خواب ديده بود به وقوع پيوست، (قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا) پروردگارم آن خواب را راست و درست گرداند، و آن را خيال و خوابي آشفته و بي جان قرار نداد.
(وَقَدْ أَحْسَنَ بَي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاء بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ)و به راستي خداوند وقتي که از زندان رهايم نمود، و شما را از صحرا باز آورد، در حق من نيکي بزرگي نمود.
و اين از بزرگواري و گويش زيباي يوسف عليه السلام است که حالت خودش در زندان را بيان کرد، اما به حالت خود در چاه اشاره اي ننمود، چون او به طور کامل برادرانش را بخشيده بود و او آن گناه را بيان نکرد. و گفت: آمدن شما از صحرا احسان بزرگي است که خداوند در حق من نمود. پس نگفت: که شما را از گرسنگي و رنج بيرون آورد و نگفت: به شما نيکي کرد، بلکه گفت: (أَحْسَنَ بَي) با من نيکي کرد و احسانرا به خود نسبت داد. پس با برکت و بزرگوار است خدايي که رحمت خويش را به هر کس از بندگانش که بخواهد اختصاص مي هد واز جانب خويش بدانان رحمت مي بخشد و او بسيار بخشنده است. (مِن بَعْدِ أَن نَّزغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي)پس از ينکه شيطان بين من و برادرانم اختلاف افکند.
و نگفت: شيطان برادرانم را دستخوش فتنه گرداند و به اختلاف وادار کرد، بلکه چنان وانمود کرد که گويا گناه و جهالت از و طرف سرزده است. پس سپاس خداودي را که شيطان را خوار کرد و آن را طرد نمود و ما را بعد از پراکندگي ، جمع و متحد گرداند.
(إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاء ) به راستي که پروردگارم هر چه بخواهد دقيق و سنجيده انجام مي دهد. و احسان و نيکي را از جايي به بنده اش مي رساند که احساس نمي کند، و انسان را از چيزهاي که نمي پسندد نجات مي دهد و به مقام هاي بلن مي رساند . (إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ ) بي گمان او دانا است و درون و برون کارها و رازهاي بندگان را مي داند. (الْحَكِيمُ ) و حکيم است و هر چيزي را در جايش قرار داده و کارها را در اوقات معين انجام مي دهد.
و هنگامي که خداوند قدرت و نعمت و پادشاهي را به يوسف داد و او را به ديدار پدر و مادر و برادرانش شاد نمود، و از علم و دانش بزرگي برخوردار گرداند، در حالي که به نعمت خدا اعتراف مي کرد و شکر خدا را به جاي مي آورد و از خداوند مي خواست او را به جاي مي آورد و از خداوند مي خواست او را بر تسليم شدن در برابر او ثابت قدم بدارد، وگفت: (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ ) پروردگار! به من بهره اي از فرمانروايي داده اي، و آن اين بود که او سرپرست محصولات زمين و وزير بزرگ پادشاه بود. (وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ) و به من معني سخنان کتاب هاي آسماني و تعبير خواب ها را آموخته اي و علاوه بر آن دانش فراوان ديگري را نيز به من ياد داده اي.
(فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا) اي پديد آورندۀ آسمان ها و زمين! تو سرپرست و کارساز من در دنيا و آخرت هستي، اسلام را هميشه بر من پايدار بدار و مرا بر آن ثابت قدم بگردان و بر آن بميران. و اين دعائي نبود براي اين که مرگ وي زودتر تحقق يابد، (وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ ) و مرا به صالحان از قبيل پيامبران و نيکوکاران و برگزيدگان ملحق بگردان.
هنگامي که خداوند اين داستان را براي حضرت محمد عليه السلام بيان کرد. به او فرمود: (ذَلِكَ )خبري غيب است که آن را به تو وحي مي کنيم، و اگر آن را به تو وحي نمي کرديم اين سرگذشت گرامي هرگز به تو نمي رسيد.
(مِنْ أَنبَاء الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ ) و تو بدانگاه که برادران يوسف با همديگر پيمان بستند که بين يوسف و يعقوب جدايي بياندازند، آنجا حضور نداشتي و جز خدا هيچ کس از آنها اطلاع نداشت.
همانطور که خداوند متعال وقتي داستان موسي و آنچه که برايش پيش آمد بيان کرد، اعلام نمود که برايش پيش آمد بيان کرد، اعلام نمود که براي دانستن آن راهي جز وحي خداوندي وجود ندارد، پس فرمود: ( و ما کنت بجانب الغربي اذ قضينا الي موسي الامر و ما کنت من الشهدين)
پس اين دليل روشني است بر اينکه آنچه پيامبر عليه السلام آورده است حق و راست است.
خداوند متعال به پيامبرش محمد عليه السلام مي فرمايد: (وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ ) و بيشتر مردم ايمان نمي آورند گرچه تو بر ايمان آوردن آنها بکوشي، زيرا اهداف و مقاصد آنها فاسد گرديده است، پس حرص و کوشش خيرخواهان به آنان سودي نمي بخشد، هر چند که موانعي هم بر سر راهشان وجود نداشته باشد، به اين صورت که خيرخواهان آنها را تعليم دهند و آنان را به آنچه که برايشان خوب است و شر و بدي را از آنان دور مي گرداند، بدون مزد و پاداش دعوت دهند، و نشانه ها و شواهدي که بر راستي آنان دلالت مي نمايد ارائه نمايد.
بنابراين فرمود: (وَمَا تَسْأَلُهُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ( و تو در برابر اين دعوت از آنان پاداشي نمي خواهي، و اين قرآن جز پند و اندرزي براي جهانيان نيست، که آنچه را به آنها فايده مي رساند يادآوري مي کند تا آن را انجام دهند و آنان را از آنچه که به زيانشان است بر حذر مي دارد تا آن را ترک گويند.
آيه ي 108-105
وَكَأَيِّن مِّن آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ و چه بسيار نشانه هايي در آسمانها و زمين است (كه) از كنار آن اعراض كنان ميگذرند.
وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاَّ وَهُم مُّشْرِكُونَ و بيشترشان (كه ادعا مي كنند) به خدا ايمان نمي آورند مگر اينكه مشركند.
أَفَأَمِنُواْ أَن تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِّنْ عَذَابِ اللّهِ أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ آيا ايمن هستند از اين كه عذاب فراگيري از سوي خدا آنان را دربرگيرد، يا ناگهان قيامت به سراغشان بيايد، در حالي كه غافل و بي خبر باشند؟
قُلْ هَـذِهِ سَبِيلِي أَدْعُو إِلَى اللّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أَنَاْ وَمَنِ اتَّبَعَنِي وَسُبْحَانَ اللّهِ وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ بگ: «اين راه من است، با آگاهي و بينش به سوي خدادعوت مي كنم و پيروان من هم (بايد چنين باشند) وخداوند پاك است و من از مشركان نيستم.
(وَكَأَيِّن مِّن آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا) و چه بسيار نشانه هايي در آسمانها و زمين است كه بر توحيد خداوند دلالت مي نمايد كه ازكنار آن اعراض كنان ميگذرند. با وجود اين، گرچه شمه اي از ايمان برده اند. (وَمَا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاَّ وَهُم مُّشْرِكُونَ) اما بيشترشان كه ماعي ايمان به خداوند هستند مشرك ميباشند.
پس آنان گرچه به ربوبيت خداوند متعال و اينكها و آفريننده و روزي دهنده و مدبر همة كارهاست ايمان مي آورند، امادر موضوع الوهيت خداوند و يگانگي او شرك مي ورزند. پس براي آنان چيزي جز اين باقي نمانده است. كه عذاب ايشان را فراگيرد، در حالي كه از عذاب خدا ايمن هستند.
(أَفَأَمِنُواْ )آيا كساني كه اين كارها را انجام مي دهند و آيات خدا روي بر مي تابند ايمن هستند از اينكه (أَن تَأْتِيَهُمْ غَاشِيَةٌ مِّنْ عَذَابِ اللّهِ) عذابي فراگير آنان را بپوشاند و همة آنها را فراگيرد و ريشه كن كند.
(أَوْ تَأْتِيَهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ ) يا ناگهان قيامت به سراغشان بيايد، در حالي كه ازآن خبر نداشته باشند. يعني آنها خود را مستحق عذاب خدا قرار داده اند، پس بايد به سوي خدا بر گردند و توبه نمايند و آنچه را كه سبب گرفتار شدنشان به عذاب خداست رها كنند.
خداوند متعال به پيامبر عليه السلام مي فرمايد: (قُلْ هَـذِهِ سَبِيلِي ) به مردم بگو : اين راه من است، كه مردم را به سوي آنان دعوت مي كنم، و آن راهي است كه انسان را به خدا و و سراي بهشت مي رساند. اين راه، راه شناخت حق و عمل كردن به آن و ترجيح دادن آن و خالص گرداندن دينو عبادت براي خداوند است، خداوندي كه شريكي ندارد و يكتا و يگانه است.
(أَدْعُو إِلَى اللّهِ) مردم براي رسيدن به پروردگارشان تشويق مي كنم و آنان را ازآنچه كه از خدا دور مي كند بر حذر مي دارم. ( عَلَى بَصِيرَةٍ ) با وجود اين من از دين خود آگاهي دارم. يعني باآگاهي و يقين و حقانيت دين و بدون اينكه شك و ترديدي در اين زمينه داشته باشم، دعوت مي كنم (أَنَاْ وَمَنِ اتَّبَعَنِي ) من و همچنين هر كس كه از من پيروي مي كند و به سوي خدا دعوت مي دهم او نيز بايد با بينش و شناخت مردم را دعوت كند . (وَسُبْحَانَ اللّهِ) و پاك است خداوند از آنچه كه به او نسبت داده مي شود و شايستة شكوه و عظمت او نيست و با كمال و تعالي او مخالف و منافي است. ( وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ) و من در همة كارهايم از مشركان دوري مي جويم و خالصانه خدا را مي پرستم .
آيه ي 111-109
وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً نُّوحِي إِلَيْهِم مِّنْ أَهْلِ الْقُرَى أَفَلَمْ يَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ فَيَنظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ اتَّقَواْ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ و پيش از تو جز مرداني از اهل شهرها نفرستاده ايم كه به آنان وحي مي كرديم. مگر در زمين به گشت و گذار نمي پردازند تا بنگرند كه سرانجام گذشتگان پيش از انان چگونه شد؟ بي گمان سراي آخرت براي پرهيزگاران بهتر است، آيا تعقل نمي كنيد؟
حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُواْ جَاءهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَن نَّشَاء وَلاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ تا آنجا كه پيامبران نااميد گشته و گمان بردند كه آنان تكذيب شده اند، آنگاه ياري ما به آنان رسيد و هر كس را كه خواستيم نجات داديم، و عذاب ما از گروه گناهكاران بر نمي گردد.
لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُوْلِي الأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى وَلَـكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلَّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ به راستي كه در داستانهايشان عبرتي براي خردمندان است، (قرآن) سخني نبود كه به دروغ ساخته شده باشد بلكه تصديق كنندة كتابي است كه پيش از آن است، وبيانگر هر چيزي است و هدايت و رحمت است براي كساني كه ايمان مي آورند.
(وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ إِلاَّ رِجَالاً ) و پيش از تو جز مرداني از اهل شهرها نفرستاده ايم، يعني ما فرشتگان هيچكدام از مخلوقات ديگر را به عنوان پيامبر نفرستاده ايم، پس چرا قوم تو از رسالتت تعجب مي كنند و گمان مي برند كه بر آنها برتري ويژه اي نداري؟ پس پيامبران گذشته براي تو الگوي نيكو و خوبي هستند.
(نُّوحِي إِلَيْهِم مِّنْ أَهْلِ الْقُرَى) مرداني از اهل شهرها كه به آنان وحي مي كرديم، يعني نه از اهل باديه و صحرا، بلكه پيامبران ما اهل شهرها بوده اند، كساني كه عقلشان كامل تر و نظرشان درست تر است، تا جريان كار آنها روشن و واضح باشد. (أَفَلَمْ يَسِيرُواْ فِي الأَرْضِ) مگر در زمين به گشت و گذار نمي پردازند بدانگاه كه سخن تو را تصديق نمي كنند، (فَيَنظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ) تا بنگرند كه سرانجام گذشتگان پيش از آنان چگونه بوده و چگونه خداوند آنان را به سبب تكذيب كردنشان هلاك ساخت؟ پس بپرهيزيد از اينكه همان عملي را انجام دهيد كه آنان انجام داده اند، و آنگاه همان عذابي به شما مي رسد كه به آنان رسيد. (وَلَدَارُ الآخِرَةِ)و سراي اخرت ، يعني بهشت و آنچه از نعمت هاي ماندگار كه در آن است، (خَيْرٌ لِّلَّذِينَ اتَّقَواْ ) براي پرهيزگاران بهتر است؛ كساني كه در انجام دادن دستورات خدا و پرهيز كردن از آنچه او از آن نهي كرده است از او مي ترسند. زيرا نعمت دنيا تمام شدني و آغشته به تلخي و ناگواري است، و نعمت آخرت كامل است و هرگز تمام نمي شود، و همواره رو به افزايش است، و بخشش ناگسستني است. (أَفَلاَ تَعْقِلُونَ) آيا نمي فهميد، و چه عقل و خرد نداريد تا آنچه را بهتر است براي آنچه كه كم ارزش است ترجيح دهيد؟
خداوند متعال خبر مي دهد كه پيامبران بزرگوار را مي فرستد اما قوم گناهكار انها را تكذيب مي نمايند، و خداوند آنها را مهلت مي دهد تا به سوي حق باز گردند و پيوسته آنان را مهلت مي دهد تا به سوي حق بازگرندند و پيوسته آنان را مهلت مي دهد تا جايي كه بي نهايت كار بر پيامبران سخت مي شودو علي رغم يقين و تصديقشان به وعده و وعيد الهي احتمالاً نوعي از نااميدي و ياس به دلشان خطور مي كند، و نوعي ضعف به آنان دست مي دهد و زماني كه كار به اينجا ميرسد، (جَاءهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَن نَّشَاء ) ياري ما به آنان مي رسد و هر كس را كه بخواهيم نجات مي دهيم و آنها پيامبران و پيروانشان هستند، (وَلاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ) و عذاب ما از كساني كه مرتكب گناه شوند و بر ارتكاب نافرماني خدا جرأت نمايند دور نمي شود، (فلما له من قوه و لا نصره) پس آنان نه قدرتي دارندو نه ياوري.
(لَقَدْ كَانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِّأُوْلِي الأَلْبَابِ) به راستي كه در داستان پيامبران وقومشان عبرتي است، براي خردمندان ، تا اهل خير و اهل شر عبرت گيرند. و از داستان آنها چنين مي آموزند كه هر كس كاري مانند آنها انجام دهد همان كرامت و بزرگرداشت يا توهين و عذابي كه به آنان رسيد به ايشان نيز خواهد رسيد. نيزصفت هاي كمال و حكمت بزرگ خداست را از اين داستانها آموخته و به اين نتيجه مي رسند كه او خداوندي است كه عبادت جز او براي او شايسته كسي نيست، و هيچ شريكي ندارد.
(مَا كَانَ حَدِيثًا يُفْتَرَى )اين قرآن كه خداوند به وسيلة آن سرگذشت هايي از غيب براي شما تعريف نمود سخني دروغين نيست، (وَلَـكِن تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ)بلكه تديق كنندة كتابهايي است كه پيش از آن نازل شده اند.
قرآن با آنها مطابقت دارد، و بر صحت و درستي آن كتابها گواهي مي دهد. (وَتَفْصِيلَ كُلَّ شَيْءٍ ) و بيانگر هر چيزي است از قبيل اصول و فروع دين و دلايل و حجتي كه بنگان به آن نيازدارند. (وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ ) و هدايت و رحمتي است براي گروهي كه ايمان مي آورند، آنان به سبب آگاهي و شناختي كه از حق پيدا مي كنند و با برگزيدن آن به هدايت دست مي يازند، و با پاداشي كه دردنيا و آخرت به دست مي آورند مشمول رحمت خداوند مي گردند.
در اينجا به بيان فوايد و نكاتي مي پردازيم كه اين قصة بزرگ در بر دارد، قصه اي كه خداوند در آغاز آن فرمود: (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ) ما بهترين داستان ها را براي تو حكايت مي كنيم و فرمود: (لَّقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِّلسَّائِلِينَ) به راستي كه در داستان يوسف و برادرانش براي پرسش كنندگان نشانه هاست . و در آخر آن فرمود: (لَقَد كَانَ فِي قَصَصِهِم عِبرَةلاَولِي الاَلبَبِ) در استان آنان عبرت فراواني براي خردمندان وجود دارد.
فوايدي كه در لابلاي اين داستان به چشم مي خورد بدين شرح است:
1 – اين داستان از بهترين و واضح ترين و روشن ترين داستان هاست، چون قهرمانان داستان همواره از رنج و محنت به آسايش و رحمت، و از ذلت به عزت، و از بردگي به پادشاهي، و از غم به شادي، و از آبادي به قحطي، و از قحطي به فراخي، و از تنگدستي به گستردگي ، و از انكار به اقرار منتقل مي شوند. پس با بركت است خداوندي كه آن را تعريف و به طور زيبا و روشن بيان كرد.
2- در اين داستان دليل مشروعيت تعبير خواب بيان شده است، و اينكه علم تعبير خواب از جملةعلوم مهمي است كه خداوند به هر كس از بندگانش بخواهد، و غالباً مبناي تعبير خواب مشابهت و مناسبت در اسم و صفت است، زيرا يوسف كه در خواب ديده بود خورشيد و ماه و يازده ستاره براي او سجده مي كنند، وجه مناسبت اين خواب عبارت است از اينكه ماه و خورشيد و ستاره ها موجب روشنايي و زينت بخش آسمان و ماية منافع آن هستند. پس پيامبران و دانشمندان براي زينت بخش زمين مي باشند، و انسانها به وسيلة آنان در تاريكي ها راهياب مي شوند، همانطور كه در پرتو روشنايي ماه و خورشيد و ستارگان آدمي رهياب مي شود و از آنجا كه پدر و مادرش اصل هستند و برادرانش فرع، مناسب است نور اصل از نور فرع بيشتر و حجم اصل از حجم فرع بزرگتر باشد. بنابراين خورشيد را به مادر، و ماه را به پدر، و ستارگان را به برادرانش تعبير نمود. و جزو مناسبت و مشابهت اين است كه كلمة « الشَّمْسَ ) كه به معني خورشيد مي باشد مونث است، بنابراين به مادرش تعبير شد و كلمة ( َالْقَمَرَ) و (كَوْكَبً) كه به معني ماه و ستارگان مي باشند كلماتي مذكر هستند، بنابراين آنها را به پدر و برادرانش تعبير نمود. همچنين جزو مناسبت و مشابهت اين است كه سجده كننده به نزد كسي كه برايش سجده صورت گرفته است، داراي عظمت و احترام مي باشد، همچنانكه وي نيز از احترام و مقام والا برخوردار است.
پس اين دلالت مي نمايد كه يوسف نزد پدر و برادرانش محترم خواهد بود. و لازمة اينكار آن است كه يوسف در علم و فضيلت برتر باشد؛ علم و فضيلتي كه موجب احترام و تكريم وي است. بنابراين پدرش گفت: (وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ) و اين چنين پروردگارت ترا بر مي گزيند و تعبير خوابها را به شمامي آموزد.
يكي از آنان دو يار زنداني يوسف در خواب ديده بود كه به منظور تهية شراب،ا نگور مي فشارد، و جزو مناسبت و مشابهت اين است كه فردي كه شراب درست مي كند معمولاً خدمت گذار فردي ديگر است، و عمل شراب گيري به قصد برخورداري ديگران صورت مي گيرد، بنابراين خواب را به كار و پيشه اي كه داشت تعبير كرد و اينكه مجدداً به سرورش شراب مي نوشاند، و اين متضمن آزاد شدن او از زندان است.
جوان اولي كه در خواب ديده بود ناني بر سر حمل مي كند و پرندگان ازآن مي خورند، يوسف خوابش را چنين تعبير كرد كه پوست سر و گوشت و مغز او به زودي در جايي قرار مي گيرد كه پرندگان مي توانند آن را بخورند، بنابراين از حالت او چنين استنباط كرد كه به زودي كشته مي شود، و در معرض هجوم پرندگان قرار مي گيرد و سر او را خواهند خورد، و لازمة اين كارآن است كه بعد از مرگ به دار آويخته شود.
و گاوها و خوشه هايي را كه پادشاه در خواب ديده بود به سالهاي قطحي و سالهاي خرم و آباد تعبير كرد، زيرا وجه مناسبت دراين جا است كه سرنوشت مردم و منافع و مصالح آنان به پادشاه ارتباط دارد، و با صالح بودن پادشاه حالات مردم سامان مي يابد، و با فاسد شدن او حالات مردم به فساد و تباهي دچار خواهد شد.
همچنانكه خوب شد حالات مردم و بهبود يافتن امورات زندگي آنان به بارندگي و خشكسالي بستگي دارد.
نيز به وسيله گاو زمين را شخم مي زنند و كشتزارها را آبياري مي كنند و اگر سال، سالي آباد و خرم باشد گاو چاق مي شود. و به هنگام قحط سالي لاغر مي گردد .و همچني خوشه ها در سال آباد و باراني و سبز فراوان بوده و در خشك سالي كم و خشك مي گردند، و خوشه ها بهترين حبوبات و محصولات روي زمين هستند.
3- در اين داستان دلايلي بر صحت نبود محمد عليه السلام وجود دارد، زيرا اين داستان طولاني را براي قومش حكايت نمود حال آنكه كتابهاي گذشتگان را مطالعه نكرده ، و پيش هيچ كسي درس نخوانده بود.
قومش يقين داشتند كه او بي سواد است و خواندن و نوشتن را نمي داند، در حالي كه اين داستان با نچه كه در كتاب هاي گذشته آمده است مطابق مي باشد، و پيامبر نزد برادران يوسف حضور نداشت و آنگاه با بد انديشي تصميم گرفتند يوسف را در چاه بياندازند.
4- شايسته است بنده خود را از اسباب و عوامل شر دور بدارد و آنچه را كه از زبانش بيم دارد پنهان نمايد. به اين دليل يعقوب به يوسف گفت: (لاَ تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْدًا) خوابت را براي برادرانت بازگو مكن، چرا كه براي تو بدانديشي مي كنند.
5- جايز است در قالب نصيحت و اندرز براي ديگران، از معايب و مفاسد فرد ياافراد سخن به ميان آورد، زيرا فرمود : (فَيَكِيدُواْ لَكَ كَيْدًا) كه براي تو بدانديشي مي كنند.
6- نعمتي كه خداوند به بنده ارزاني مي دارد، بستگان او نيز از قبيل خانواده و خويشاوندان و دوستانش از آن برخوردار مي گردند. همانطور كه يعقوب در تعبير خواب يوسف گفت: (وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ) و بدينسان پروردگارت تو را بر مي گزيند و تعبير خواب ها را به تو مي آموزد و نعمت خود را بر تو و خاندان يعقوب كامل مي نمايد. و هنگامي كه نعمت و بركت خدا به طور كامل به يوسف رسيد خاندان يعقوب نيز به عزت و قدرت و نمعت و شادي دست يافتند كه يوسف سبب دست يافتن آنها به اين نعمت ها بود.
7- در همة كارها بايد به دادگري و عدالت رفتار نمود. و همچنان كه پادشاه در تعامل با رعيت و ملت خود با عدل و دادگر باشد، پدر نيز در برخورد با فرزندانش بايد دادگر باشد. پدر بايد در محبت و ترجيح دادن يكي از فرزندان بر ساير آنان عدالت داشته باشد، و اگر در اين زمينه انصاف و عدالت نداشته باشد مصيبت درست شده و كارش مختل مي گردد. بنابراين وقتي كه يعقوب يوسف را بيشتر دوست داشت و او را بر برادرانش ترجيح داد، فرزندانش اينگونه با پدر و برادرشان رفتار كردند.
8- بايد از نحو سست و شومي گناه ترسيد و اينكه يك گناه چندين گناه را به دنبال خواهد داشت، و انجام دهندة يك گناه لابد چندين گناه را انجام مي دهد. برادران يوسف به منوظر فاصله انداختن بين يوسف و پدرشان انواع حيله ها و مكرها را به كار بستند و چندين بار دروغ گفتند، و پدرشان را با پيراهن آغشته به خون فريفتند، و نيز براي فريبن دادن او شب هنگام و گريه كنان پيش او أمدند. و بعيد نيست كه بحث و مرافعه هم جمع شدند ادامه داشته باشد. و هرگاه در اين مورد بحث وگفتگو مي شد دروغ مي گفتند، و تهمت مي زدند و اين بر اثر نحوست و زشتي گناه و پيامدهاي آن ميباشد.
9- آنچه كه مهم و قابل اعتنا مي باشد عاقبت به خيري بنده است، و نقص و كوتاهي هايي كه در ابتداي راه از او سر مي زند اعتبار ندارد، زيرا فرزندان يعقوب عليه السلام ابتدا كارهايي بسيار شنيع انجام دادندف و يكي از بزرگترين اسباب مذمت و سرزنش را فراهم نمودند. سپس توبه اي واقعي كردند و يوسف كاملاً آنها را بخشيد، و پدرشان نيز آنها را عفو كرد و براي آنان دعاي آمرزش و رحمت نمود. و هرگاه بنده از حقش صرف نظر كند خداوند هم صرف نظر مي كند، چرا كه او بهترين و مهربان است . بنابراين طبق صحيح ترين گفته ها، برادران يوسف پيامبر بوده اند. به دليل اينك خداوند متعال فرموده است: (و اوحينا الي ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسبلس) و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگان وحي نموديم. و اسباط (نوادگان) فرزندان دوازده گانة يعقوب و فرزندان آنها هستند. و از جمله چيزهايي كه بر صحت اين مطلب دلابت مي نمايد اين است كه يوسف آنها را در خواب به صورت ستارگاني درخشان ديد.
و ستارگان ماية روشنايي و هدايت و راهبري هستند، و روشنايي و راهنمايي كردن از صفات پيامبران مي باشد. پس اگر هم پيامبر نبوده باشند دانشمندان و علمايي بوده كه مردم را راهنمايي مي كرده اند.
10 – خداوند به يوسف دانش و فرزانگي و اخلاق نيك و دعوت به سوي خدا و به سوي دينش، و گذشت از برادران خطاكارش را ارزاني نمود، و او بي درنگ آنها را بخشيد و با سرزنش نكردنشانو عيب نگرفتن از آنان به طور كامل از آنها صرف نظر كرد، و اين از منت هاي الهي بر يوسف بود. سپس يكي از نعمت هاي خدا ومنت هاي الهي بر يوسف اين بود كه با پدر و مادرش نيكي كرد و با برادرانش نيز نيكي نمود و با همة مردم نيكوكار بود.
11- برخي از بديها از برخي ديگر سبك تر هستند، و مرتكب شدن زياني سبك از ارتكاب زبان بزرگتر بهتر است، زيرا برادران يوسف وقتي كه بر كشتن و قتل يوسف و با تبعيد او به سرزمين دور اتفاق كردند، يكي از آنها گفت: (لاَ تَقْتُلُواْ يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ) يوسف را نكشيد بلكه او را در ژرفاي چاه بياندازيد، و سخن اين يكس از سخن ديگر برادران بهتر، و زيانش كمتر بود. و به سبب پيشنهاد او برادرانش ازگناه بزرگ قتل نجات يافتند.
12- چيزي كه دست به دست، و داد و ستد شودو كالا محسوب گردد و دانسته نشود كه به طريقه اي غير شرعي موردخريد و فروش واقع گشته است، جايز است كه مورد خريد و فروش واقع شود يا از آن است،اده گردد. زيرا برادران يوسف كه او را فروختند، فروختن يوسف جايز نبود، سپس كاروايان وي را به مصر برده و در آنجا روختند و يوسف نزد سرورش به عنوان غلام و بنده ماند و خداوند فرمود: (وَشَرَوْهُ)و خداوند فعل آنان را هر چند كه حرام بود «شراء» يعني فروختن ناميد، و يوسف نزد آنها به منزلة غلام و برده اي محترم و گرامي بود.
13- از خلوت كردن با زناني كه خطر بروز فتنه از جانب آنها وجود دارد بايد پرهيز نمود، و نيز از محبتي كه بيم آن مي رود مضر باشد بايد پرهيز كرد، زيرا آنچه كه براي زن عزيز مصر پيش آمد بدان خاطر بود كه با يوسف تنها بوده و به شدت يوسف را دوست مي داشت، تا جايي كه محبت يوسف آرام و قرار او را بر هم زد و سرانجام مكارانه از او خواست تا عمل منافي عفت را انجام دهد. سپس بر يوسف دروغ بست و به سبب آن يوسف مدت زيادي در زندان ماند.
14- آهنگ و قصدي كه يوسف براي آن زن كرد و سپس آن را براي خدا ترك نمود، از جمله چيزهايي است كه او را به خدا نزديك كرد، زيرا نفس سركش و طبيعت و سرشت بيشتر مردم داراي چنين قصد و آهنگي مي باشد.
پس هنگامي كه يوسف خواستة نفس و محبت و ترس خدا را در كنار هم قرار داد، محبت خدا و ترس او را برانگيزد و هواي نفس ترجيح داد، و از جمله كساني گرديد كه (خاف مقام ربه، و نهي النفس عن الهوي) از مقام پروردگارشان مي ترسند و نفس را از پيروي از هواي و هوس باز مي دارند. و از زمرة هفت گروهي گرديد كه خداوند آنها را در زير سايةعرش خود در روزي كه سايه اي جز ساية او نست جاي مي دهد. يكي از آن هفت گروه كسا ست كه زني داراي مقام و زيبايي فراواني او را به عمل زشت زنا فرا بخواند اما او بگويد: من از خدا مي ترسم.
و آهنگي كه بنده به سبب آن ملامت مي شود تصميم و آهنگي است كه بر آن پاي بفشارد و تبديل به تصميم قطعي او شود و درصدد عملي كردن آن بر آيد.
15- هر كس كه اهل ايمان باشد و كارهايش را فقط براي خدا انجام دهد، خداوند به پاس ايمان و اخلاص صادقانه اش انواع بدي و زشتي و عوامل گناه را از او دور مي نمايد، زيرا فرمود: (وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ ) و يوسف قصد او را كرد اما برهان پروردگارش را ديد و از اين كار منصرف شد. ما چنين كرديم تا بدي و ناشايستي را از دور سازيم، چرا كه او از بندگان مخلص ما بود. بنا به قرائت كسي كه «المخلصين» را به كسر لام بخواند. و اما كسي كه آن را با فتح لام «المخصلين» بخواند و بدين معني است كه خداوند او را خالص گرداند و از ناپاكيها دور كرد، و اين متضمن اخلاص يوسف نيز مي باشد.
و هنگامي كه يوسف عمل خود را خالصانه براي خدا انجم داد خداوند او را خالص گرداند و از بدي و زشتي نجات داد.
16- شايسته است كه بندة مسلمان هرگاه محلي را ديد كه در آن فتنه و اسباب گناه است از آنجا دور شود، تا بتواند از گناه رهايي يابد. زيرا وقتي آن زن كه يوسف در خانه اش بود مكارانه از او خواست تا با وي عمل منافي عفت انجام دهد يوسف فرار كرد و به سوي در رفت تا از شر آن نجات يابد.
17- چنانچه مسئله اي بر ما مشتبه گردد به قرينه عمل مي كنيم، پس اگر زن و رمدي در رابطه با اسباب و اثاثية خانه با همدگير اختلاف كردند و هر يك آن رااز آن خود دانست، آنچه كه مردانه مي باشد از آن مرد است، و آنچه كه زنانه مي باشد و از آن زن است . و اين در صورتي است كه گواه و شاهدي وجود نداشته باشد. و همچنين اگر نجار و آهنگري در رابطه با وسيله اي از وسايل حرفة خود اختلاف كردند و گواهي وجود نداشت، آن وسيله به كسي تعلق مي گيرد كه در شغل او كاربرد دارد.
و استناد به قيافه شناس در اشتباه و اثار از اين باب است. و آن گواه كه از فاميل هاي همسر عزيز بود و قرينه را مشاهده كرد و طبق قرينة «پاره شدن پيراهن يوسف» بر راستگو بودن وي و دروغگو بودن زن عزيز استدلال نمود.
و طبق اصل «صدر حكم بر اساس وجود قرينه» با پيدا شدن پيمانه پادشاه دربار برادر يوسف به دزد بودن او حكم شد، بدون اينكه گواهي وجود داشته، و بدون اينكه او اقرار به دزدي نموده باشد.
بنابراين هرگاه كالاي دزديده شده در دست سارق يافت شد به ويژه اگر چنين كسي معروف باشد كه دزدي مي كند بر او حكم مي شود كه دزدي كرده، و اين از وجود گواه در اثبات مسئله موثرتر است.
و همچنين اگر كسي شراب است،راغ كرد، و نيز اگر زني بدون اينكه شوهر داشته باشد حامله شد بر انان حد جاري مي گردد، مگر اينكه مانعي وجود داشته باشد. بنابراين خداوند اين داور را گواه ناميده و فرمود: (وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا) و گواهي از خاندان او گواهي داد.
18- يوسف ، هم داراي زيبايي ظاهري بود و هم داراي زيبايي باطني، و زيبايي ظاهري او باعث شد تا زني كه سوف در خانه اش بود چنان كند، نيز زناني كه همسر عزيز را ملامت كرده بودند، دست هايشان را ببرند و بگويند: (مَا هَـذَا بَشَرًا إِنْ هَـذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ ) اين انسان نيست، اين جز فرشته اي بزرگواري نيست و اما زيبايي باطني يوسف، عفت و پاكدامني و دوري وي از گناه بود، هر چند كه انگيزه هاي زيادي براي انجام دادن گناه وجود داشت. اما زن عزيز و ديگر زنان به پاكدامني او گواهي دادند، بنابراين زن عزيز گفت: (وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ) من او را به خود خواندم اما وي خودداري كرد. و بعد از آن گفت: (الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ) اكنون حق آشكار گرديد، من او را به خود خواندم، همانا او از راستگويان است. و زنان گفتند: (حَاشَ لِلّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِن سُوءٍ) هرگز ما از او چيز بدي نديده ايم.
19- يوسف عليه السلام زندان را بر ارتكاب گناه ترجيح داد. پس شايسته است كه بنده هرگاه به دو چيز مبتلا شد كه يا گناهي را انجام دهد يا به سزاي دنيوي گرفتار شود سزاي دنيوي را انتخاب نمايد و آن را بر انجام گناهي كه باعث سزا و كيفر سخت در دنيا و آخرت مي گردد ترجيح دهد. بنابراين يكي از علامت هاي وجود ايمان اين است كه بنده بازگشت به كفر را پس از اينكه خداوند او را از آن نجات داده است بسيار ناپسند بداند، همانگونه كه افتادن درآتش را نمي پسندد.
20- بنده بايد به هنگام فراهم شدن اسباب گناه به خدا پناه ببرد و به قدرت و توانايي خود اعتمادن كند، زيرا يوسف عليه السلام گفت: (وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ ) واگر مكر و حيلة آنان را از من باز نداري به آنان گرايش پيدا ركده و از زمرة نادانان مي گردم
21- علم و عقل عامل به ديت آوردن خير و نيكي بوده و آدمي را از شر و بدي باز مي دارند، همانگونه كه جهالت و ناداني آدمي را به همراهي با هواي نفس فرا مي خوانند، هر چند كه همراهي با هواي نفس معصيتي ضرر دهنده براي صاحبش باشد.
22 – بر بنده لازم است كه در آسايش و تنگنا خدا را بندگي كند. يوسف عليه السلام همواره به سوي خدا دعوت مي كرد و هنگامي كه وارد زندان شد دعوت خويش را ادامه داد و آن دو جوان را به توحيد و يگانه پرستي فرا خواند و آنها را از شرك نهي كرد. و از زيركي و هوشياري او اين بود هنگامي كه دريافت آن دو شايستگي پذيرفتن دعوت او را دارند چرا كه نسبت به او گمان نيك بردند و به او گفتند : (إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ) و پيش يوسف آمدند تا خواب هايشان را براي آنان تعبير نمايد پس يوسف احساس كرد كه آنان بسيار علاقمندند كه خوابشان تعبير شود. يوسف اين فرصت را غنيمت شمرد و قبل از اينكه خوابشان را تعبير نمايد آنهارا به سوي خدا دعوت كرد تا بهتر به هدفش برسد و خواسته اش حاصل شد. پس نخست براي آنها بيان كرد عاملي كه او را به اين عمل و كمالات رسانده است ايمان و توحيدو ترك ائين كسي است كه به خدا و روز قيامت ايمان نمي آورد. و اين دعوت و فراخواني باز بان بي زباني بود. سپس آنها را به صراحت دعوت نمود و به تبيين فساد و شرك پرداخت، و براي فاسد بودن آن دليل آوردو حقيقت توحيد را نيز با دليل بيان نمود.
23- بايد از «اهم و مهمتر» آغاز كرد، و هرگاه از مفتي سوال شد ولي پرسش كننده به اموري ديگر نيازمند تر بود، مناسب است كه مفتي قبل ازا ينكه پرش را پاسخ بدهد آنچه را كه از بدان نياز دارد بيان كند و به او بياموزد، و اين نشانة خير خواهي و زيركي معلم است. زيرا يوسف وقتي كه آن دو جوان از او در مورد خوابشان پرسيدند پيش از انكه خواب هايشان را تعبير نمايد آنها را به سوي خداي يگانه و بي شريك دعوت نمود.
24 – هر كس كه به امري ناگوار گرفتار شود اشكالي ندارد كه از كسي كه مي تواند او را نجات دهد كمك بخواهد، و ياديگران رااز حال خويش مطلع كند و اين شكايت بردن به نزد مخلوق نيست، زيرا اين يك امر عادي است و معمولاً مردم از يكديگر كمك مي طلبند. بنابراين يوسف عليه السلام به آن جوان كه مي دانس نجات مي يابد،گفت: (اَذكُرنِي عِندَ رَبِكَ) مرانزدسرورت ياد كن.
25- شايسته است كه معلم در امر تعليم اخلاص داشته و تعليم خود را وسيله اي براي نيل به مال يا مقام قرار ندهد. و نبايد در هيچ شرايطي از تعليم امتناع ورزد. و يا چنانچه طالب علم تكاليف معلم را انجام نداد او را نصيحت نكند، زيرا يوسف عليه السلام يكي از دو جوان را سفارش نمود كه او را پيش سرورش ياد كند، اما او يوسف را ياد نكرد و فراموش نمود، و هنگامي كه به يوسف نياز پيدا كرد آن جوان را به سوي يوسف فرستادند، و از يوسف دربارة تعبير آن خواب سوال كرد، و يوسف او را به خاطر نسياني كه دچار شده بود سرزنش نكرد بلكه به طور كامل سوالش را پاسخ داد.
26- فردي كه مورد سوال واقع مي شود بايد پرسشگر را به كاري راهنمايي نمايد كه به او فايده مي رساند، و بايد او را به راهي هدايت كند كه از دين و دنياي خويش بهره مند شود، پس اين نشأت گرفته از كمال خير خواهي و زيركي و حسن راهنمايي اوست، زيرا يوسف عليه السلام به تعبير كردن خواب اكتفا نكرد. بلكه آنها را به كشت زمين و ذخيره كردن فراوان در سالهاي خرم و آباد راهنمايي نمود.
27- انسان مسلمان بايد بكوشد تا تهمت را از خود دور كند و بي گناهي اش را ثابت نمايد، و اين يك امر ستوده و محبوب است.
همانطور كه يوسف از بيرون آمدن از زندان امتناع ورزيد تا اينكه بي گناهي او در جريان تحقيق از زناني كه دست هايشان را بريده بودند روشن گرديد.
28- علم و دانش و دانستن احكام و شريعت، و يادگيري تعبير خواب، و علم تدبير و تربيت و مديريت و برنامه ريزي از فضيلت فراواني برخوردار است و از داشتن صورت زيبا و چهره اي نيكو بهتر است، هر چند كه انسان در جمال و زيبايي ظاهري به پاي يوسف نيز برسد، زيرا يوسف به خاطر زيبايي اش به آن مصيبت و زندان گرفتار امد اما در ساية علم و دانس خود به عزت و مقام بلندو قدرت و مكنت دست يافت، و با علم و دانش مي توان خير و خوبي دنيا و آخرت را به دست آورد.
29- علم تعبير خواب يكي از علوم شرعي است، و انسان به خاطر آموختن و ياد دادن آن به ديگران مأجور ميشود، و تعبير خواب يكي از شعب فتواست، زيرا يوسف به آن دو جوان گفت: (قُضِيَ الأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ كاري كه در مورد آن جويا شديد قطعي و حتمي است و پادشاه گفت: (أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ) مرا دربارة خوابم پاسخ دهيد. و جوان به يوسف گفت: (أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ) ما را در مورد هفت گاو پاسخ بده. پس بدون علم جايز نيست كه به تعبير خواب اقدام نمود.
30- اشكالي ندارد كه انسان از صفات خوب و پسنديدة خويش از قبيل علم يا تجربه اي كه دارد خبر دهد، البته به شرطي كه مصلحتي در كار بوده و منظور ريا و شهرت نباشد، زيرا يوسف گفت: (اجْعَلْنِي عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) مرا سرپرست خزاين زمين بگردان، بي گمان من نگهبان دانا هستم.
همچنين حكومت و فرمانروايي قابل نكوهش نيست به ظرطي كه فرد مسئول بتواند حقوق خدا و بندگان را به جاي آورد. پس اگر فردي در پي فرمانروايي بوده و از دي گران كفايت بيشتري داشته باشد هيچ اشكالي و ايرادي به كارش وارد نيست. آنچه كه قابل نكوهش است اين است كه انسان كفايت و شايستگي كاري را نداشته باشد (و آن را طلب نمايد)، و يا اين كه فردي ديگر همانند او و يا برتر از او (براي آن كار ) وجود داشته باشد. و يا اينكه هدف انسان از طلب مسئوليت اقامة دستور خدا نباشد، پس در اين حالات با طلب مسئوليت خود را در معرض فتنه قرار داده و از اين عمل نهي مي شود.
31- خداوند داراي بخشش و بزرگواري گسترده مي باشد و خير دنيا و آخرت را به بنده عطا مي كند. خير و ثواب آخرت مبتني بر ايمان و پرهيزگاري است و ايمان و پرهيزگاري از پاداش دنيا و فرمانروايي آن بهتر است، و شايسته است كه بنده اين دو عامل خوشبختي را از خدا درخواست كند و براي تحصيل آنها بكوشد ، و نبايد براي زينت و زخارف دنيا و لذت هاي آن اندوهگين گردد. بلكه بايد به پاداش آخرت فضل بزرگ خداوند دل ببندد. به دليل اينكه خداوند متعال فرموده است: (وَلَأَجْرُ الآخِرَةِ خَيْرٌ لِّلَّذِينَ آمَنُواْ وَكَانُواْ يَتَّقُونَ ) و پاداش آخرت براي كساني كه ايمان آوردند و پرهيزگاري كرند بهتر است.
32- ابنار كردن و ذخيره نمودن روزي ها به شرطي كه مراد از آن ايجاد گشايش براي مردم باشد و ضرري به آنان نرسد اشكالي ندارد. به دليل اينكه يوسف آنها را دستور داده تا خوراكي ها را در سالهاي آباد ذخيره و انبار كنند تا در سالهاي خشك و قحطي از آن است،اده نمايند و اين با توكل تضادي ندارد، زيرا بنده بر خدا توكل مي نمايد اما از اسبابي كه به دين و دنيايش فايده مي رساند بهره مي گيرد.
33- يوسف كه مسئوليت خزانه داري محصولات زمين را به دست گرفت مديريت بسيار موفق و كارا داشت و چنان عمل كرد كه غلات آنها فراوان شد تا جايي كه اهل شهرها براي تهية آذوقه زندگي خود به مصر مي رفتند چون مي دانستند كه در آنجا آذوقه زياد است. يكي از مصاديق حسن مديريت وي اين بود كه به هر كس به مقدار نياز يا كمتر از آن مي داد و هر كس را كه مي آمد بيش از بار يك شتر نمي داد.
34 – يكي از نكات مهمي كه از اين داستان استنباط مي شود مشروعيت ترتيب دادن ضيافت و مهماني است و اينكه مهمان را بايداكرام كرد، و اين امر يكي از سنت هاي پيامبران است، زيرا يوسف به برادرانش گفت: (أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ ) آيا نمي بينيد كه من پيمانه را به تمام و كمال مي دهم و به بهترين ميزبانم؟
35- گمان بد در صورت موجود بودن قرينه هايي كه بر آن دلالت نمايد ممنوع و حرام نيست، زيرا بعد از اينكه حضرت يعقوب از فرستادن يوسف با برادرانش امتناع ورزيد و به آنها به شدت با او گفتگو كرد و حيله نمودند، و يوسف را با آنان فرستاد و توطئه شوم خود را در رابطه با وي عملي كردند، نزد يعقوب آمدند و به دروغ گفتند:گرگ يوسف را خورده است، يعقوب به آنها گفت: (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا) بلكه نفس شما كار زشتي را برايتان آراسته است.
و در مورد برادر ديگرشان به آنها گفت: (هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلاَّ كَمَا أَمِنتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِن قَبْلُ) آيا من دربارة او به شما اطمينان كنم همانگونه كه دربارة برادرش (يوسف) قبلاً به شما اطمينان كردم؟
سپس وقتي يوسف برادرش را نزد خود نگاه داشت، و برادرانش به سوي يعقوب برگشتند، يعقوب به آنها گفت: (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا) بلكه نفس شما كار زشتي را برايتان آراسته است. پس آنها در مورد برادر اخير گرچه مقصر نبودند اما پيش تر كاري از آنان سر زده بود كه پدرشان به آنها چنين گفت. البته در اين زمينه گناه و حرجي بر يعقوب نبود.
36- است،اه از اسباب و راهكارهايي كه چشم بد و ديگر ناگواري ها را دور نمايد جايز است، گرچه هيچ چيز جز با تقدير الهي صورت نمي گيرد. زيرا اسباب نيز از جملة قضا و تقدير الهي هستند. به دليل اينكه يعقوب به فرزندانش گفت: (بَنِيَّ لاَ تَدْخُلُواْ مِن بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُواْ مِنْ أَبْوَابٍ مُّتَفَرِّقَةٍ) فرزندان من! ازيك در داخل نشويد، بلكه از درهاي گوناگون وارد شويد.
37 – براي كسب حقوق و رسيدن به اهداف، جايز است به لطايف الحيل متوسل شد. و شناختن راه هاي ظريف و پوشيده اي كه آدمي را به مقصد مي رساند، امري است كه انسان بر آن ستايش مي شود، و كاري پسنديده است . آنچه ممنوع است حيله كردن براي ساقط نمودن امري واجب يا انجام دادن كاري حرام است.
38- چنانچه كسي دوست نداشت ديگران را از انجام دادن كاري مطلع كند، و خواست گمان انجام دادن غير آن كار را برايشان ايجاد نمايد، بايد از كنايه هاي فعلي و قولي است،اده كند، تا دچار دروغ گفتن نشود. همانگونه كه يوسف چنين كرد و پيمانه را در بار برادرش انداخت سپس آن را از بار او بيرون آورد تا آنهاچنين بپندارند كه وي دزد است. و در اين كار يوسف هيچ بدي وجود ندارد، جز اينكه برادرش را دچار اشتباه و توهم نمود. سپس گفت:(مَعَاذَ اللّهِ أَن نَّأْخُذَ إِلاَّ مَن وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِندَهُ) پناه به خدا از اينكه غير از كسي را كه كالاي خود را نزد او يافته ايم بازداشت كنيم.
نگفت: «غير از كسي كه كالاي ما را دزده است»، و نگفت: «ما كالاي خود را نزد وي يافته ايم»، بلكه سخني فراگير آورد كه او و ديگران را شامل مي شد، و اين ايرادي ندارد، زيرا مي خواست آنها را در شك بياندازد كه او دزد است تا هدف حاصل شود و برادرش پيش او باقي بماند. و اين شك و گمان پس از اينكه حوادث روشن گرديد از وي دور شد.
39- براي انسان جايز نيست گواهي دهد مگر به آنچه كه بدان واقف است و با چشمان خود آن را ديده و يا كسي كه به وي اعتماد دارد آن را برايش بازگو كرده است، به دليل اينكه آنها گفتند: (وَمَا شَهِدْنَا إِلاَّ بِمَا عَلِمْنَا) ما گواهي نداده ايم جز به آنچه دانسته ايم.
40- خداوند پيامبر برگزيده اش يعقوب عليه السلام را با اين رنج بزرگ آزموده و به جدايي بين او و فرزندانش يوسف كه طاقت يك لحظه دوري از او را نداشت حكم نمود و مدتي طولاني قريب به سي سال ميان او و يوسف جدايي انداخت و در اين مدت غم و اندوه از دل يعقوب بيرون نيامد؛ (وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ) و چشم هاي يعقوب از غم و اندوه نابينا شد و قلبش سرشار از اندوه گشت.
سپس وقتي فرزند دومش كه از مادر يوسف بود از او جدا شد اندوه وي سخت تر و بيشتر شد و يعقوب همچنان در برابر دستور خدا صبر نمود و از خداوند چشمداشت پاداش داشت و با خود عهخد بسته بود كه صبر نيك پيشه نمايد، و بدون شك او به عهد خود وفا نمود.
و اين با گفتة او تضادي ندارد كه گفت:(إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ) من شكايت پريشاني و اندوه خود را به نزد خدا مي برم، زيرا شكايت بردن به نزد خداوند با صبر و شيكبايي منافي و متضاد نيست، بلكه آنچه با صبر در تضاد است شكايت بردن به نزد مخلوق و مردم است.
41 – بعد از رنج و سختي شادماني و آساني خواهد آمد، زيرا وقتي اندوه يعقوب طولاني شد و بسيار غمگين گرديد و خانواده اش درمانده و فقير شدند دراين هنگام خداوند راحتي و گشايش را به وي ارزاني داشت و در سخت ترين شرايط يوسف را به آنن بازگرداند، و پاداش به طور كامل به آنها رسيد و شاد گشتند و اين بيانگر آن است كه خداوند دوستانش را با شيوه هاي مختلف مي ازمايد تا بردباري و صبر و شكر آنها را امتحان كند و بر ايمان و يقين و شناخت آنها بيافزايد.
42- جايز است كه انسان از بيماري با فقري كه بدان مبتلا است خبر دهد به شرطي كه در قالب ابراز ناراحتي و ناخشنودي از تقدير خداوند نباشد. به دليل اينكه برادران يوسف گفتند: (يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ) اي عزيز! به ما و خانوادة ما سختي رسيده است و يوسف به خاطر اين سخنشان بر آنها اعتراض نكرد.
43- از اين داستان بر مي آيد كه فضيلت پرهيزگاري و صبر بسيار زياد است، و اينكه در نتيجة صبر و پرهيزگاري آدمي در دنيا و آخرت از هر خيري برخوردار مي گردد، و پرهيزگاران و بردباران بهترين سرانجام و سرنوشت را دارند. به دليل (قَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ) خداوند بر ما منت گذارده است، و هركس تقوا پيشه نمايد و بردباري كند بي گمان خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمي كند.
44- شايسته است كسي كه بعد از سختي و فقر و بدحالي به نعمتي دست مي يابد به نعمت خدا اعتراف نمايد و همواره حالت فقر و تنگدستي خود را به ياد آورد تا يادآوري آن حالت بيشتر او را به تشكر و تقدير وادارد. به دليل اينكه يوسف عليه السلام گفت: (وَقَدْ أَحْسَنَ بَي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاء بِكُم مِّنَ الْبَدْوِ) و به راستي خداوند در حق من نيكي نمود آنگاه كه از زندان رهايم ساخت و شما را از صحرا آورد.
45- اين لطف بزرگ خدا در حق يوسف كه او را در به اين حالت ها گرفتار نمود و سختي و مصيبت ها را به او رساند تا بدين وسيله او را به بالاترين مقام ها برساند.
46- بنده بايد از خداوند بطلبند كه همواره ايمانش را مستحكم بگرداند، و اسباب اين كار را نيز فراهم نمايد و نعمت هاي خدا را خواستار گردد و عاقبت به خيري را ازاو طلب كند. به دليل اينكه يوسف عليه السلام گفت: (رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِن تَأْوِيلِ الأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ أَنتَ وَلِيِّي فِي الدُّنُيَا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ) پروردگارا! تو را سپاس مي گويم كه بهره اي از فرمانروايي به من داده، و معني سخنان كتاب هاي آسماني و تعبير خوابها را به من آموخته اي. اي پديد آورندة آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت سرپرست و كارساز من هستي، مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق بگردان .
پس اين فوايد و درس هاي اين داستان مبارك بود و كسي كه در اين تدبر نمايد بيشتر از اين نيز حاصلش مي گردد. علم مفيد و عمل پذيرفته شده را از خداوند مي خواهيم و او بخشنده و بزرگوار است.
پايان تفسير سوره يوسف عليه الصلاه و السلام